بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

میراث

یاهو

پنج سال بعد از مرگ بابابزرگم فهمیدم سیگاری بوده. مسلما از این سیگاری های قهار نبوده اما طبق گفته پدرم هر ازگاهی بدش نمی آمده سیگاری آتش بزند. بابابزرگم از رموز عالم بود. همین که تا شانزده سالگی نفهمیدم سیگاری بوده خودش مثال خوبی است. یا اینکه پدرم هیچوقت نفهمید پدرش به چه کسی رای می داد.

سیگار از ممنوعات خانواده مان است که هنوز کشفش نکرده ام. سیگار از آن خط قرمزهایی است که همه جوان ها دوست دارند یک بار هم که شده از بالایش بپرند. در سن پنجاه سالگی هم برای بقیه خاطره اولین پک پنهانی شان را با کلی شوخی و خنده می گویند. بعضی خاطره شان را با سبیل و دندان زرده شده می گویند و بعضی به جز همان خاطره، تجربه دیگری از سیگار ندارند. پدرم از آن دسته ای بود که اولین کامش را از سیگار جایی میگیرد که بابابزرگ هم می بیند. و مثل تمام مردان پر ابهت با یک تذکر و گوشه چشم کاری می کند که پدر دور سیگار و رفیق سیگاری را خط می کشد. به همین خاطر پنج سال بعد از مرگش بشنوی که خودش گهگداری نخ سیگاری به لب میگرفته کار سختی است. البته این تذکر بابابزرگ فقط برای پدرم افاقه کرد و عمویم از معدود سیگاری هایی فامیل به شمار می آید. اما بزرگترین سیگاری زندگی ام دایی مادرم است. مرد هفتاد ساله ای که انگار روی تارهای صوتی اش نیم کیلو خاکستر سیگار نشسته. صدای زمخت و درشت دایی کاملا مناسب نگاه مردانه اش است. نگاهش چنان محکم توی بدنت فرو میرود که وقتی خنده ای سر میدهد برای چند ثانیه نفسی راحت می کشی. دایی پنج شش دوره رییس شورای روستا بود و هیبتش فقط همین سیگار را کم دارد و گویا خودش هم می دادند، چون با این همه بیماری که به جانش نشسته هنوز دود لای انگشتانش می پیچد. عاشق ماه رمضان هایی هستم که افطار خانه بی بی دعوت هستیم و دایی بعدش به ستون بارخواب تکیه می دهد و بی اعتنا به حرفهای تو سیگار به سیگار روشن می کند. از معدود جامانده های نسل مرد سالاری که تمام کرک و پَرَت را مثل خاکستر سیگار با یک ضربه انگشت می ریزد.

من هم دوست دارم که برای یک بار هم که شده این تابو را بشکنم. اما متاسفانه از بوی سیگار متنفرم. و هر جوان همسنی را در حال سیگار کشیدن می بینم ناخواسته اندوهی به دلم می نشیند. گویا استایل سیگار تنها به مردهای جاافتاده می آید. آدمی که بعد یک روز سخت می خواهد تمام مشکلات را با کام اول به فراموشی بسپارد. برای همین می دانم روزی این کار را انجام میدهم. اما زمانش هنوز نرسیده. باید اول کمر نحیفم کمی زیر فشار زندگی برود تا بی توجه به بوی بدش بتوانم سیگاری به لب بگیرم. این روزها مذبوحانه تنها به دنبال یافتن دلیلی هستم تا بتوانم خودم را داخل سیگاری ها کنم. به همین خاطر وقتی خاطره سیگار کشیدن بابابزرگ را شنیدم کلی خوشحال شدم. با یک حساب سر انگشتی متوجه شدم می توانم تنها نوه ای باشم که با یاد و نام بابابزرگ سیگاری می شود. البته نمی دانم به این میراث افتخار خواهد کرد یا نه. اما مسلما به سبک سیگار کشیدن بابابزرگ می شود افتخار کرد. مردی که هیچگاه توی جیبهایش بسته سیگار پیدا نشد و بعد هر وعده غذا هوس یک نخ نکرد. بابابزرگ آدم با اراده ای بود. من هم این اراده را می خواهم و کمی سیگار. تا شاید دود و کاغذی که میان انگشتان می سوزد و خاکستر میشود کمی به عیار مردانگی نداشته مان اضافه کند. برای همین، این روزها، توی زندگی بزرگان و علما سرک می کشم تا ردی از خاکستر سیگار پیدا کنم و توجیهی برای خودم بسازم. البته ادبیاتی که زیاد می خوانم و فلسفه ای که می خواهم بخوانم، بهانه های خوبی هستند برای سیگاری شدن و کاملا به سیگار می آیند.

من حتی بهترین مکان را برای اولین پک پیدا کرده ام. جایی که سیگار و سیگاری به راحتی پیدا می شود و اگر دود از دهان بیرون کنی کسی با تعجب نگاهت نمی کند. پیاده روی اربعین. در این چهار سال اربعینی که خدا توفیق داد، متوجه شدم سیگار بزرگترین نقطه تفاهم جوان ایرانی و عراقی است. البته جوان عراقی سیگار را بی خیال و از سر عادتی مرسوم می کشد. اما ایرانی ها از روی هیجان و با قیافه گرفتن های خاص. این را می توانی از حرص و ولعی در کام گرفتن دارند، بفهمی. آن سوی مرز ایران تقریبا همه دوستانم سیگاری میشوند. دلیلش هم اینکه، تنها کافی است به یک عراقی یک ندا بدهی تا بی تفاوت یک سیگار نازک و ارزان برایت بگیراند. من حتی بزرگترین شانس خودم را هم از دست دادم. یکی از دوستان به اصرار صاحبخانه مهربان عراقی پاکتی کامل قبول کرد. نیم روز که آفتاب داغ عراق می تابید، در پناه سایه یک موکب نشسته بودیم. رفیق به همه نخی داد و آتش زدند. به دود رقصان خیره بودم و جرات نکردم دعوتش را قبول کنم. هیچ خبری از نگاه عتاب آلود پدر نبود. رفیق ناباب هم به وفور مهیا بود. اما نکشیدم. می دانم این مقاومت دیر یا زود روزی خواهد شکست. اگر امانی از مرگ برایم باشد خودم این افق را در سی سالگی می بینم. اما دوست دارم اگر مُردم خاطره سیگاری بودنم همین قدر ناب و دست نخورده برای نوه هایم بماند. اگر این چنین نشد حداقل یک عکس با سیگار داشته باشم که خاکسترش هر لحظه می خواهد بریزد و من بی خیال در دریای تفکراتم فرو رفته ام و این کاغذ نیم سوخته، نیمچه هیبت مردانگی به من داده.

داستانی از عشق و نفرت

یاهو

مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.

: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه

و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم. نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بودند جز چند بازاری نزدیک مسجد که چهره تراشیده شان جوانتر نشان می داد. جانماز شیخ از محراب فاصله داشت. دو سه صف آمده بود عقب تا اتصال زن ها از پشت درست باشد. بسم الله الرحمن الرحیم شیخ تمام شده بود که تازه رفتم جلو. انتهای صف اول ایستادم. جایی که راه در رفتن داشته باشم. چند پیرمرد چپ چپ نگاهی انداختند و الله اکبر بلند و کشداری گفتند. مرد بازاری سرش را پایین انداخته بود تا پوزخندش دیده نشود. تمام کارهای مکبری را بلد بودم. توی مسیر مدرسه کلی نماز خیالی را مکبری کرده بودم. پاهایم بی اختیار می لرزید. صدایم بیشتر. نماز که تمام شد بی آنکه آیه ( ان الله و ملائکته..) را بخوانم رفتم صف آخر نشستم. انگشت و نگاهم توی نقش قالی بود  اما رد نگاه ها را روی چهره ام احساس می کردم. مرد کناری آرام زد به پشتم و گفت: ماشالا... احسنت. از خجالت سرم بیشتر روی سینه ام خم شد. شیخ نماز دوم را شروع کرد. یکی از پیرمردهای صف اولی برگشت و نگاهم کرد. نمی خواستم دوباره جلو بروم. پیرمرد گفت: ماشالا... پسرجان بیا وایستا دیگه. و این بار رفتم یک متری شیخ ایستادم.

مسجد امام سجاد مسجد کوچکی نبود. اما مخاطبش آدم های سن و سال دار بود. متولیانش چند فامیل کت کلفت بودند که توی کوچه مسجد می نشستند. اخلاق خاصی داشتند و نمی گذاشتند هر برنامه ای توی مسجد اتفاق بیافتد. مکبری من از معدود بی برنامگی هایی بود که احساس کردند مضر نیست و گذاشتند ادامه پیدا کند. مسجد کانون فرهنگی نداشت و سه وعده نماز با دعای توسل و کمیل تنها فعالیتش بود. دو سال تنها مکبر مسجد بودم. وقت هایی که شیفت صبح بودم نماز ظهر و عصر را هم مسجد می رفتم. هرکاری در مسجد می کردم. مکبری، اذان میان دو نماز، پخش کتاب دعا و قند. تنها منتظر دستور بودم. شیخ مسجد پیرمردی کوتاه قد بود با ریش کوسه و چند دانه موی سپید روی چانه. آقاجان می گفت: بچه ای ندارد. کاری به کار من نداشت. تنها یک بار قبل تکبیر دستهایش را آورد پایین و با انگشت اشاره کرد بروم سمتش. ترسیدم. یک قدم نزدیک شدم نه بیشتر. صدایش داخل میکروفن گیره شده به قبایش پیچید: پسرجان بذار الله اکبر من تمام بشه. بعدش تکبیر رو اعلام کن. نماز مردمو خراب میکنی.

 با صورت سرخ شده چشمی آرام گفتم. آنقدر آرام که خودم نشنیدم. تا مدتها از دست شیخ برزخ بودم. مثل دو همکاری بودیم که ناچار باید با هم کار کنند. نگاهش نمی کردم. فقط از تکان خوردن عبایش می دانستم وقت گفتن تکبیر است. تا اینکه، یک شب عید میان نماز مغرب و عشا برگشت سمت جمعیت. یکی از هیات امناهای هیکلی با بسته ای دوید سمتش. زیر مسجد خالی بود و با هر قدمش زمین می لرزید. کاغذی داد دست شیخ. چند بار به چشم نزدیک کرد و بالاخره گفت: آقای محمد عربی. نمی دانستم چه کنم. هیات امنا با دست اشاره کرد که یعنی پاشو بیا. هر دوتایشان چند ماچ به صورتم چسباندند و بسته را دادند دستم. توی خانه بازش کردم. دفتر و جعبه مدادرنگی دوازده تایی بود. روابطم با شیخ دوباره صلح و سلم شد. از کل سال فقط عید نوروز بین دو نماز می نشستم و تبریک عیدی می گفتم. شیخ هم با لب های غنچه دو تا ماچ خیس می نشاند روی صورتم. و دیگر تا سال بعد کاری به شیخ نداشتم. شیخ پیر بود و گاهی توی نماز اشتباه می کرد. اولین بار که به جای تشهد می خواست بلند شود هول کردم و گفتم حتما شیخ بهتر می دادند و من هم گفتم ( بحول الله..) که ناگهان چند پیرمرد صف اولی با تشر گفتند: الحمد الله و شیخ خودش را روی زمین انداخت. بعد از آن فقط منتظر سوتی های شیخ بودم. دوست داشتم شیخ حرکتی را اشتباه کند تا بلند بهش تذکر دهم و توی دل کلی خوشحالی کنم. البته یک بار هم من نماز همه را به اشتباه انداختم.

سال چهارم پایان حکومت بی چون و چرای من بر محدوده مکبری بود. تازه داشتم خودم را برای موذنی از پشت بلندگو آماده میکردم. آنوقت صدایم توی کل محل می پیچید و می توانستم برای همه ی بچه های کوچه تعریف کنم. اما سرنوشت اینطور نبود. یک نماز ظهر بود که به مسجد آمد. کل نماز به جای آنکه مهرش را نگاه کند به من خیره شده بود. میان دو نماز آمد کنارم نشست. می شناختمش. مدرسه خودمان درس می خواند. یک سال از من بزرگتر بود. الکی نمازم را کش دادم. اما ساده و بی خیال نگاهم می کرد. بعد نماز رک رفت سر اصل مطلب. اما قشنگ گفت، طوری که دلم غنج رفت. گفت: اجازه میدی نماز دوم من مکبر باشم. حس خوشی و تنفر را با هم داشتم. مثل پادشاهی بودم که از خزانه بیکرانش می خواهد تحفه ای ناقابل بدهد اما می ترسد با همان هدیه تمام پادشاهیش برود. اولش گفتم نه. پیله کرد و اصرار. خجالت کشیدم دوباره نه بگویم. بله را که گرفت تندی رفت کنار شیخ ایستاد. برخلاف من که از اواسط اقامه یواش می خزیدم کنار شیخ، او از قبل اقامه ایستاده بود و تلاش می کرد نیش بازش را ببندد. تمام نماز تلاش کردم اشکالی از مکبری اش بگیرم اما صدایش انصافا از من بهتر بود. بعد نماز تا نزدیک خانه مان آمد و وراجی کرد. می خواستم از شرش خلاص شوم اما پررو تر از این حرفها بود. از وعده بعدی پایه ثابت مکبری شد. اولش از حسادت چشم دیدنش را نداشتم. اما آنقدر پسر ساده و وراجی بود که ناچار دوست شدیم. کار از جایی بیخ پیدا کرد که یکی از متولیان دیگر مسجد خانه اش را آورد داخل کوچه مسجد. و پای پسر دبیرستانی اش به مسجد باز شد. این قضیه کمی بعد از آن بود که مکبر سومی هم به جمع مان اضافه شد. پسر تپلی که صدای نازی داشت و دوستم بی اجازه من به مقام مکبری راهش داده بود. قول داده بود نمازهای ظهر نیاید و ما هم ناچار راضی شدیم. اما پسر متولی با آمدنش چنان لگدی به حکومت نیم بندم زد که دیگر پینه نشد. پسر متولی، قدبلند و خوش تیپ بود. خوش صحبت به همراه تیکه هایی که  با روی خوش به آدم می انداخت. همیشه برایت جوابی در سر آستین داشت. ابتدا برایمان مشاور بود. برنامه مکبری مان را تنظیم می کرد. اما بعدش دیگر بدون حرف او اجازه مکبری نداشتیم. هیچگاه نفهمیدم که چرا با من سر لج است. جلوی دو مکبر دیگر صدایم را مسخره می کرد. پسری دبستانی بودم که صدایی زیر و جیغ جیغو داشتم. در خانه بی وقفه با صدایم ور می رفتم تا کلفت شود و بتوانم چهچه بزنم. اما این چیزی از کینه پسر متولی کم نمی کرد. جبهه ام خالی شده بود و رفیق ساده و پسر چاق هم مطیع بی چون و چرای او شده بودند.خودش مکبری نمی کرد اما کمترین اجازه مکبری را به من می داد.

مسجد جز ماه رمضان فقط در شب ولادت امام سجاد شلوغ می شد. آنقدر شلوغ که پرده میان مسجد را جمع می کردند و تمام مسجد برای مردان می شد. مردم از همه جا می آمدند و تا دو ساعت بعد از نماز مداحان توی صف مداحی بودند. سینی سینی شیرینی و شربت نذری میان مردم می چرخید. و در این میان برای ما مکبری در این شب افتخار بزرگی بود. اما این بار پسر جذاب متولی زهرش را تمام در جانم ریخت. مکبری هیچکدام از نمازها را به من نداد. اولش شاخه و شانه کشیدم بعدش به التماس کردن افتادم. از دوستان مکبرم خواهش کردم. اما مکبری شب ولادت چیزی نبود که از آن بگذرند. شب ولادت با آقاجان به مسجد رفتیم. بچه ها دست تکان دادند اما رو برگرداندم. تنها امیدم این بود که یک کدامشان نباشند. اما خپل و ساده هر دو بودند. پسر متولی خیره نگاه می کرد و پوزخندی روی صورت خبیثش ماسیده بود. میان دو نماز متولی دوید سمت میکروفن. زمین زیر بدن تمام آدم ها می لرزید. مثل اشک توی چشمان من. متولی خواهش کرد مردم کمی چفت تر بشینند تا برای بقیه هم جا باز شود. نماز دوم را فرادی خواندم. آقاجان گفت: کجا؟ جوابش را ندادم و کفش ها را پاشنه خوابیده پایم کردم و زدم بیرون. میان کوچه های تاریک می چرخیدم و اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. تصمیم گرفتم میان نماز برگردم و یک مشت میان صورت پسر متولی بخوابانم. اما می دانستم شدنی نیست. راهم را به سمت خانه کج کردم. صدای اولین مداح از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بغض گلویم را فشارمیداد. آرام الله اکبر و ذکرهای مکبری می گفتم. اما هیچکدام بم و خوش نوا نمی شد. چند بار دیگر به مسجد رفتم اما دیگر دلم به مکبری نمی رفت. چندی بعد یک نمازخانه موقت نزدیک خانه مان تاسیس شد. طبقه دوم یک آپارتمان بود و تا زمان ساخت مسجدی در همان نزدیکی می خواستند آنجا نماز برگزار کنند. دیگر به مسجد امام سجاد نرفتم.

انتظار

یاهو

دنیا از انتظارها ساخته شده. و انتظار همیشه سخت است. شاید برای همین پیر میشویم. در مسیر تمام شدن انتظارهایمان پژمرده می شویم، خم می شویم، لرزان می شویم و مو سپید می کنیم.

انتظار سخت است. ضرباهنگ دنیا کند می گذرد. انتظار دام بزرگی است. تلاش میکنی حواست پرت شود. نگاهت را از مسیر می دزدی. چند قدم به پیشواز می روی. دوباره دورها را نگاه میکنی. چشمت را از تنهایی و سکوتِ انتهای جاده می دزدی و به حاشیه سرسبز می کشانی. اما دلت یقین نمی کند. قلبت، چشمانت را باور ندارد. چشمانت به شک می افتادند. دوباره نگاه می اندازی. لحظه ای گوشت را برای شنیدن صدایی خاص از تمام هیاهوها خالی می کنی. هیچ. همان حقیقت تلخ. دوباره و دوباره تکرار همین چرخه بی پایان و حقیقتی گزنده تر از شوکران. این تویی. یک انسان منتظر.

دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست. ساعتها و دقیقه هایش بی رحم هستند. بی اعتنا به تمام نگرانی ها و نفس های محبوس در سینه، آرام و یکنواخت پیش می روند و هیچ خبری از لحظات پیش رو به تو نمی دهند. طلوع ها و غروب ها هیچگاه بر ایمان تو نمی افزایند. آب سردی هستند بر شلعه کوچک ایمانت. انتظار هیچگاه پایانی ندارد. تنها شکل و رنگ عوض می کند. افق هایش پست و بلند میشوند. انتظار از جانت می نوشد. از بلندی نگاه و آرزوهایت ساخته میشود و تو را بی رحمانه آب می کند. انتظارها با انسان متولد میشوند و پر و بال می گیرند. اما هرگز نمی میرند. دنیا هیچوقت به تو مژده تمامی یک انتظار را نمی دهد. تنها تو را امیدوار نگاه می دارد. چشمانت را در بیابانی تاریک بر روی نقطه ای، به امید روشنایی نگه می دارد. بغضت را تا یک قدمی ترکیدن پیش می برد. و جدالی بی انتها در مغزت تو را مایوس و امیدوار میکند. دندانهایت را روی هم فشار میدهی. این تویی. در مرز جنون. یک منتظر. دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست.

از همان لحظات اول زندگی منتظریم. اولین انتظارهای کوچک و سریعمان را به یاد نداریم. موجوداتی سست و نازکیم. برای آغوش مادرمان گریه می کنیم. از گم شدن در میان جمعیت واهمه داریم. از تبی شبانه ناله می کنیم. برای رسیدن پدر از سرکار پشت در منتظر می شویم. برای نمره ها و هدیه هایی که نمی گیریم اشک می ریزیم. دنیایت بزرگتر می شود و انتظارهایت بیشتر. تمام شدن درس، خلاصی از سربازی، پیدا کردن همسری ایده آل، کاری شریف، فرزندی شیرین، خانه ای آرام. زمین می خوری و مایوس میشوی. میرسی و تمام سختی های گذشته برایت لحظه ای میشود که تمام شده. اما بازی دنیا تمامی ندارد. ستاره های زیادی در آسمانت می کارد. ستاره ها چشمک می زنند و تو  به امید گرفتنش به دل آسمان چنگ میزنی. چیزی جز پوچی دستت را پر نمی کند. به دنبال سوسوی ستاره می دوی و هوشیار نیستی که دنیا تو را به کدامین منزل می رساند.

می گویند ما زیر صدها تن هوا قرار داریم. اما آنقدر در این فشار بوده ایم که دیگر احساسش نمی کنیم. انتظار هم همینطور است. آنقدر عمرهایمان به انتظار گذشته است که دیگر به خود انتظار فکر نمی کنیم. اینکه انتظار می تواند چقدر تلخ و دهشتناک باشد. فکر نمی کنیم شاید روزی انتظاری به پایان رسید و رسیدن اصلا آن چیزی نبود که می خواستیم. شاید آن لحظه پایانی آنقدر پوچ و حقیر باشد که به جای تمام آن همه سال ایستادن و چشم دوختن، به ثانیه ای پیر و خموده شویم. نمی نگریم که شاید این سالها و ثانیه ها می گذرند و شاید اصلا به پایانی نرسند. شاید هنوز شعله امید در دل داشته باشی اما جسم آنقدر فرسود که دیگر برای ایستادن توانی در پوست و استخوان نمانده باشد. ناچار پلک هایت را روی خاک سرد برهم می گذاری و بار دیگر در جانت نقطه وصال و شیرینی رسیدن را برای خودت میسازی و آرام زیر لب می گویی:« اَلَیسَ الصّبحُ بِقَریبٍ؟»

چقدر انتظار سخت است!