بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

یابوی کامپیوتری و نوجوان غارنشین

یاهو

من هم مثل شما فکر می کردم خیلی از تصمیم های مهم زندگی ام را قرار است خودم بگیرم. ولی بعدتر فهمیدم ماجرا اینطورها نیست. بیشتر وقت ها اتفاقات دومینو وار آدم را محدود به تصمیمی می کند که همان تصمیم قرار است بشود ادامه زندگی. مثل کامپیوتر زپرتی خانه مان که باعث شد من داستان نویس بشوم. دیشب یک نفر پرسید چه شد تصمیم گرفتی داستان بنویسی؟ و من با خودم فکر کردم همه اش زیر سر کامپیوتر نفتی خانه مان بود. قبلا هم چند نفری از من پرسیدند: چرا میخواهی داستان بنویسی؟ آن وقت ها فقط چند داستان کوتاه نوشته بودم و مثل حالا یک داستان بلند 42 هزار کلمه ای زیر چاپ نداشتم. به همین خاطر از فعل آینده استفاده می کردند. و من هر بار که با این سوال روبرو شدم برگشتم به یک جایی از زندگی و فکر کردم دلیل داستان نوشتنم باید همان اتفاق خارق العاده باشد. یکبار گفتم تشویق معلم انشاء باعث شد توی این خط بیافتم، دفعه بعدی دلیلش را کامنت مثبت فلان نویسنده زیر پست وبلاگم می دانستم و بار بعد با اطمینان توضیح میدادم که بردن فلان جایزه ادبی باعث شد ایمان بیاورم نوشتن توی خون من است. هیچ دوباری جواب این سوال را یک چیز ندادم. من از تکرار کردن متنفرم. شاید اگر هفته بعد علت داستان نویس شدنم را بپرسید همین را بگویم. من دوست دارم هربار برای اتفاقاتی که دور وبرم افتاده یک ماجرای جدیدی ببافم. چطور می توانم با قطعیت در مورد علت یک چیز صحبت کنم. دنیا که کلاس فیزیک و شیمی نیست. ولی از آن جایی که هنوز هفته بعد نرسیده، من هنوز فکر می کنم ماجرای داستان نویس شدن من از جایی شروع شد که هیچ گیمی روی کامپیوترم نصب نمی شد. اولین سیستم خانه ما چند عدد جعبه گنده و سنگین بود که هنوز دکمه شات داون را نزده باید رویشان روکش می کشیدم که خدای نکرده گرد و غبار رویشان ننشیند. حتی هیچ کدام از اعضای خانواده اجازه نوشیدن مایعات در فاصله دو متری کامپیوتر را نداشتند. همه این ارج و احترام برای کامپیوتری با گرافیک 32 مگابایت و رم 64 مگابایت بود. بله درست خواندید مگابایت نه گیگابایت. در زمانه پی اس فایو و اولین سری کال آف دیوتی من در بهترین حالت توانستم روی کامپیوتر یکی از نسخه های اولیه کراش را نصب کنم. قسمت تراژیک ماجرا وقتی بود که بچه های محل بعد از گل کوچیک عصرگاهی شروع می کردند به تعریف بازی تازه ای که نصب کرده بودند. شعله هیجان بین بچه ها بالا می گرفت و آب دهان ها بی اختیار راه می افتاد. سی دی های رنگارنگ بازی خانه به خانه دست به دست می شدند و تمام حاصل من از این ماجرای جذاب یک نگاه حسرت بار بود. چند باری هم تیری در تاریکی انداختم و توی بند شلوار یک سی دی جاساز کردم و چهار نعل رفتم سمت کامپیوتر. ولی پیام روی نمایشگر که می گفت عملیات نصب با موفقیت انجام نشد هربار محکم تر و تلخ تر کوبیده می شد روی تمام امیدهایم. کامپیوتر خانه مان شبیه الاغ پیری بود که زیر کوچک ترین بارها خسبیده بود. خسته گوشه اتاقم افتاده بود، برق خانه مان را نشخوار می کرد و داشت خیلی سریع از تمام پیشرفت های عصر مدرن عقب می ماند. من یک دنیا از هم نسلانم عقب مانده بودم. آن ها سوار بر اسب های راهوار رفته بودند به دنیای مدرن و من مثل آدم های اولیه توی غار تنهایی و بیکاری غلت می زدم. ولی آدم که نمی تواند زل بزند به گچ های زرد شده سقف و هیچ کاری نکند. من هم از جایم بلند شدم و ساده ترین و دم دست ترین کار ممکن را انجام دادم. شروع کردم به کتاب خواندن. چیزی که توی خانه مان زیاد پیدا می شد. تنها سوغاتی بود که خواهر و برادرم از دانشگاه می آوردند. و بعدتر که خوره کتاب شدم فهمیدم چند انبار پر از کتاب توی شهرمان هست که به آدم اجازه می دهند در ازای یک عکس سه در چهار و پول یک پفک عضوشان بشوی و هرچقدر خواستی کتاب امانت بگیری. چیزی که قبل تر اسمش کتابخانه بود و حالا صرفا سالن مطالعه است و چند سال دیگر قطعا منقرض خواهند شد و دیگر نیاز به اسم ندارند. کلمات سیاه آمدند نشستند جای ویدئو گیم های هفت رنگ. از نمای دور اینطور به نظر می رسید که دنیای بازی خیلی بهتر از دنیای کتاب باشد ولی نبود. این را سال ها بعد که دنیای گیم را تجربه کردم فهمیدم. آن موقع متوجه نبودم کتاب ها چه دنیای بزرگتر و جذابتری از بازی ها دارند برایم می سازند. مثلا وقتی توی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ، هری در حال نابود کردن ولدمورت بود آنقدر هیجان زده بودم که کتاب توی دستم مثل نوکیاهای قدیمی می لرزید ولی وقتی توی بازی هری پاتر به کشتن ولدمورت رسیدم آنقدر مرحله سختی بود که تنها با فحش و سردرد توانستم تمامش کنم. دنیای شکلاتی و لذتبخشی که کتاب ها برایم ساختند مرا مصمم کرد میان راهروهای خاک گرفته پر کتاب بمانم. تنها چیزی که کتاب ها نیاز داشتند مقداری صبوری و دوری از وسایل حواس پرتی بود. کاری که برای من در کنار یابوی پیر کامپیوتری بسیار آسان بود. مثل خیلی از دخترهای نوجوان من هم ناخواسته عاش شدم. عاشق نویسنده ها. معمارانی که با صبوری دنیای داستانشان را می چیدند. به شخصیت های توی داستان سر و شکل می دادند و بعد می گذاشتند مدتی با این موجودات جالب زندگی کنی. وقتی به آخرین صفحات کتاب می رسیدی تمام دنیا پر از حس های خوب می شد. باید اعتراف کنم صدها کتاب را تمام کردم تا آن حس رضایت بخش پایان داستان را تجربه کنم. و بیشتر وقت ها نویسنده ها ناامیدم نکردند. برخلاف دنیای کامپیوتری و بازی ها که فراوان حالم را گرفتند. همین جادوی پنهان نویسنده ها در آفرینش دنیایی خیالی مرا شیفته آن ها کرد.

آن سال ها به سرعت باد پاییزی برای من و بچه های محل تمام شد. حالا تمام آن پسرهای قد و نیم قد شده اند جوان هایی به دنبال کار و زندگی. یقین دارم آن سی دی های بازی جایی ته کمدها و کشوهایشان با کلی خاک و خش فراموش شده اند. همه آن رنگ و لعاب های گرافیکی مثل کامپیوتر کهنه من بی ارزش شده اند. غول ها، مرحله ها، تیراندازی ها و امتیازها در سال های نوجوانی بچه های محل دفن شده اند. برخلاف کلمات کوچک و سیاه کتاب ها. من هنوز توی آن سال ها مانده ام. هر زمان فرصت پیدا کنم می دوم و برمی گردم به همان کنج کوچک و دلنشین کتابی. آن غار تنهایی که با دنیای مدرن تماسی نداشته. آنقدر میان سطرهای کتاب ها قدم زده ام که حالا احساس می کنم خود هم دارم شبیه آن ها می شوم. داستان ها و آدم های داخلش ناخودآگاه توی سرم چرخ می خورند. قبل خواب، بعد خواب و حتی صبح های زود نوشته هایی تو سرم بافته می شوند که فقط وقتی می نویسم شان از راحتم می گذارند. حالا من هم دوست دارم دنیایی از کلمات بسازم. با آدم هایی که خودم خلقشان می کنم. نمی دانم، شاید قرار است دنیای داستانی من روزی خانه نوجوان تنهایی بشود که روی تبلت یا موبایلش فقط می تواند کتاب بخواند. یک کلبه گرم و آرام دور از دنیای شلوغ و پرهیاهو.