بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

یابوی کامپیوتری و نوجوان غارنشین

یاهو

من هم مثل شما فکر می کردم خیلی از تصمیم های مهم زندگی ام را قرار است خودم بگیرم. ولی بعدتر فهمیدم ماجرا اینطورها نیست. بیشتر وقت ها اتفاقات دومینو وار آدم را محدود به تصمیمی می کند که همان تصمیم قرار است بشود ادامه زندگی. مثل کامپیوتر زپرتی خانه مان که باعث شد من داستان نویس بشوم. دیشب یک نفر پرسید چه شد تصمیم گرفتی داستان بنویسی؟ و من با خودم فکر کردم همه اش زیر سر کامپیوتر نفتی خانه مان بود. قبلا هم چند نفری از من پرسیدند: چرا میخواهی داستان بنویسی؟ آن وقت ها فقط چند داستان کوتاه نوشته بودم و مثل حالا یک داستان بلند 42 هزار کلمه ای زیر چاپ نداشتم. به همین خاطر از فعل آینده استفاده می کردند. و من هر بار که با این سوال روبرو شدم برگشتم به یک جایی از زندگی و فکر کردم دلیل داستان نوشتنم باید همان اتفاق خارق العاده باشد. یکبار گفتم تشویق معلم انشاء باعث شد توی این خط بیافتم، دفعه بعدی دلیلش را کامنت مثبت فلان نویسنده زیر پست وبلاگم می دانستم و بار بعد با اطمینان توضیح میدادم که بردن فلان جایزه ادبی باعث شد ایمان بیاورم نوشتن توی خون من است. هیچ دوباری جواب این سوال را یک چیز ندادم. من از تکرار کردن متنفرم. شاید اگر هفته بعد علت داستان نویس شدنم را بپرسید همین را بگویم. من دوست دارم هربار برای اتفاقاتی که دور وبرم افتاده یک ماجرای جدیدی ببافم. چطور می توانم با قطعیت در مورد علت یک چیز صحبت کنم. دنیا که کلاس فیزیک و شیمی نیست. ولی از آن جایی که هنوز هفته بعد نرسیده، من هنوز فکر می کنم ماجرای داستان نویس شدن من از جایی شروع شد که هیچ گیمی روی کامپیوترم نصب نمی شد. اولین سیستم خانه ما چند عدد جعبه گنده و سنگین بود که هنوز دکمه شات داون را نزده باید رویشان روکش می کشیدم که خدای نکرده گرد و غبار رویشان ننشیند. حتی هیچ کدام از اعضای خانواده اجازه نوشیدن مایعات در فاصله دو متری کامپیوتر را نداشتند. همه این ارج و احترام برای کامپیوتری با گرافیک 32 مگابایت و رم 64 مگابایت بود. بله درست خواندید مگابایت نه گیگابایت. در زمانه پی اس فایو و اولین سری کال آف دیوتی من در بهترین حالت توانستم روی کامپیوتر یکی از نسخه های اولیه کراش را نصب کنم. قسمت تراژیک ماجرا وقتی بود که بچه های محل بعد از گل کوچیک عصرگاهی شروع می کردند به تعریف بازی تازه ای که نصب کرده بودند. شعله هیجان بین بچه ها بالا می گرفت و آب دهان ها بی اختیار راه می افتاد. سی دی های رنگارنگ بازی خانه به خانه دست به دست می شدند و تمام حاصل من از این ماجرای جذاب یک نگاه حسرت بار بود. چند باری هم تیری در تاریکی انداختم و توی بند شلوار یک سی دی جاساز کردم و چهار نعل رفتم سمت کامپیوتر. ولی پیام روی نمایشگر که می گفت عملیات نصب با موفقیت انجام نشد هربار محکم تر و تلخ تر کوبیده می شد روی تمام امیدهایم. کامپیوتر خانه مان شبیه الاغ پیری بود که زیر کوچک ترین بارها خسبیده بود. خسته گوشه اتاقم افتاده بود، برق خانه مان را نشخوار می کرد و داشت خیلی سریع از تمام پیشرفت های عصر مدرن عقب می ماند. من یک دنیا از هم نسلانم عقب مانده بودم. آن ها سوار بر اسب های راهوار رفته بودند به دنیای مدرن و من مثل آدم های اولیه توی غار تنهایی و بیکاری غلت می زدم. ولی آدم که نمی تواند زل بزند به گچ های زرد شده سقف و هیچ کاری نکند. من هم از جایم بلند شدم و ساده ترین و دم دست ترین کار ممکن را انجام دادم. شروع کردم به کتاب خواندن. چیزی که توی خانه مان زیاد پیدا می شد. تنها سوغاتی بود که خواهر و برادرم از دانشگاه می آوردند. و بعدتر که خوره کتاب شدم فهمیدم چند انبار پر از کتاب توی شهرمان هست که به آدم اجازه می دهند در ازای یک عکس سه در چهار و پول یک پفک عضوشان بشوی و هرچقدر خواستی کتاب امانت بگیری. چیزی که قبل تر اسمش کتابخانه بود و حالا صرفا سالن مطالعه است و چند سال دیگر قطعا منقرض خواهند شد و دیگر نیاز به اسم ندارند. کلمات سیاه آمدند نشستند جای ویدئو گیم های هفت رنگ. از نمای دور اینطور به نظر می رسید که دنیای بازی خیلی بهتر از دنیای کتاب باشد ولی نبود. این را سال ها بعد که دنیای گیم را تجربه کردم فهمیدم. آن موقع متوجه نبودم کتاب ها چه دنیای بزرگتر و جذابتری از بازی ها دارند برایم می سازند. مثلا وقتی توی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ، هری در حال نابود کردن ولدمورت بود آنقدر هیجان زده بودم که کتاب توی دستم مثل نوکیاهای قدیمی می لرزید ولی وقتی توی بازی هری پاتر به کشتن ولدمورت رسیدم آنقدر مرحله سختی بود که تنها با فحش و سردرد توانستم تمامش کنم. دنیای شکلاتی و لذتبخشی که کتاب ها برایم ساختند مرا مصمم کرد میان راهروهای خاک گرفته پر کتاب بمانم. تنها چیزی که کتاب ها نیاز داشتند مقداری صبوری و دوری از وسایل حواس پرتی بود. کاری که برای من در کنار یابوی پیر کامپیوتری بسیار آسان بود. مثل خیلی از دخترهای نوجوان من هم ناخواسته عاش شدم. عاشق نویسنده ها. معمارانی که با صبوری دنیای داستانشان را می چیدند. به شخصیت های توی داستان سر و شکل می دادند و بعد می گذاشتند مدتی با این موجودات جالب زندگی کنی. وقتی به آخرین صفحات کتاب می رسیدی تمام دنیا پر از حس های خوب می شد. باید اعتراف کنم صدها کتاب را تمام کردم تا آن حس رضایت بخش پایان داستان را تجربه کنم. و بیشتر وقت ها نویسنده ها ناامیدم نکردند. برخلاف دنیای کامپیوتری و بازی ها که فراوان حالم را گرفتند. همین جادوی پنهان نویسنده ها در آفرینش دنیایی خیالی مرا شیفته آن ها کرد.

آن سال ها به سرعت باد پاییزی برای من و بچه های محل تمام شد. حالا تمام آن پسرهای قد و نیم قد شده اند جوان هایی به دنبال کار و زندگی. یقین دارم آن سی دی های بازی جایی ته کمدها و کشوهایشان با کلی خاک و خش فراموش شده اند. همه آن رنگ و لعاب های گرافیکی مثل کامپیوتر کهنه من بی ارزش شده اند. غول ها، مرحله ها، تیراندازی ها و امتیازها در سال های نوجوانی بچه های محل دفن شده اند. برخلاف کلمات کوچک و سیاه کتاب ها. من هنوز توی آن سال ها مانده ام. هر زمان فرصت پیدا کنم می دوم و برمی گردم به همان کنج کوچک و دلنشین کتابی. آن غار تنهایی که با دنیای مدرن تماسی نداشته. آنقدر میان سطرهای کتاب ها قدم زده ام که حالا احساس می کنم خود هم دارم شبیه آن ها می شوم. داستان ها و آدم های داخلش ناخودآگاه توی سرم چرخ می خورند. قبل خواب، بعد خواب و حتی صبح های زود نوشته هایی تو سرم بافته می شوند که فقط وقتی می نویسم شان از راحتم می گذارند. حالا من هم دوست دارم دنیایی از کلمات بسازم. با آدم هایی که خودم خلقشان می کنم. نمی دانم، شاید قرار است دنیای داستانی من روزی خانه نوجوان تنهایی بشود که روی تبلت یا موبایلش فقط می تواند کتاب بخواند. یک کلبه گرم و آرام دور از دنیای شلوغ و پرهیاهو.

رفیق هم نام

یاهو

امشب از زیر سایبان های خوشگل قطعه بیست و هشت اسمش را برداشت گذاشت داخل اکسپلورر گوشی.

می خواست خجالتم بدهد. این همه راه از تهران پاشد آمد شهرستان که سنش را به رخم بکشد. حس کردم آمد کنار تخت نشست یواش توی گوشم گفت: همه اش هیجده سال. تموم. رسیدم. چیکار داری با خودت میکنی؟

این را هم نامم گفت. امشب پیدایش کردم. سر همان کنجکاوی کوچک که همه انجامش داده ایم. یک ماه زندگی شبانه عادتی نیست که به سرعت تغییر کند. عید فطر را اعلام کردند و گفتم:« برنامه عوض شد. حالا زود می خوابم.» یک ساعتی بدنم را روی تخت چپ و راست کردم ولی افاقه نکرد. خوابم نمی آمد. اینستاگرام هم خبری نبود جز تبریک عید آمده و صد حیف ماه رمضان گذشته. بعد کاری را انجام دادم که همه انجام داده اند. اسمم را گوگل کردم تا مطمئن شوم از زیر خروارها صفر و یک هنوز دیده می شوم. می خواستم ببینم مجله اینترنتی که دو سال پیش برایش می نوشتم هنوز در صفحه اول هست یا نه؟ که نبود. یک مجری و چند نفر محقق و پژوهشگر جایم را تصاحب کرده بودند. مجله رفته بود صفحه دوم، جایی حوالی رفیق امشبی نشسته بود. آقای هم نام را داخل سایت گلزار پیدا کردم. جوان محجوب و متواضعی بود. جز یک عکس سه رخ سیاه و سفید با چهار خط بیوگرافی چیز بیشتری برای نشان دادن در اینترنت نداشت. آن چهار خط بیوگرافی هم نشان می داد کار خاصی انجام نداده است. دیپلم تجربی اش را گرفته و بعد سال 66 سر هجده سالگی یک تک پا تا شلمچه می رود و شهید می شود. بدنش با یک ترکش یادگاری را می آورند داخل قطعه بیست و هشت به امانت می گذارند. این تمام چیزی است که از زندگی اش در حافظه اینترنت گذاشته اند به اضافه یک عکس که نشان می دهد در هجده سالگی چهره اش از من بیست و دو ساله مردانه تر بوده.

اما من زندگی ات را آقای هم نام داخل ذهنم اینطوری نقاشی می کنم.

اردیبهشت چهل و هشت خدا تو را به آقای قدرت اله و سیکنه خانم داد.( آقای هم نام می دانستی ماه تولدمان هم یکی است) تند خودت را رساندی که جزو سربازان در گهواره حساب شوی. زندگی ساده ای داشتید. لابد پدرت دوچرخه ساز بوده. توی یکی از کوچه های باریک پایین شهر می نشستید. دهه پنجاه داخل همان کوچه ها چرخ چینی سوار می شدی و زیر توپ لاستیکی شوت می کشیدی. درست معمولی بوده. از آن هایی که کل ساعت کلاس منتظر زنگ تفریح بودند.

توی راه برگشت بی هوا میزدی پس کله کچل رفیقت و بعدش از روی جوی وسط کوچه می دویدی سمت خانه تان. سکینه خانم دوستت داشته اما به زبان نمی آورده. دائم پشت هر آتشی که می سوازندی ناله و نفرین الکی می کرده. اما از پدرت قدرت اله خان حساب می بردی. مخصوصا عصرها که می رفتی دوچرخه سازی وردستش می ایستادی. پدرت هم دوستت داشت اما همه اش را زیر سبیل های کلفت و اخم پهنش پنهان کرده بود. سال پنجاه و هفت نه ساله بودی. آقاجان شب ها که از مسجد می آمده حرف های تازه می زده. گاهی  وقت ها یک کاغذ تاشده را با احتیاط از جیبش درمی آورده که اسمش بوده اعلامیه. زمستانش درس و مشق تعطیل بود. با بچه های محل قرار می گذاشتید و می رفتید تظاهرات. آقاجان هم می آمد. این آخری ها سکینه خانم هم راهی شده بود. انقلاب که شد پای ثابت بسیج محل بودی. سکینه خانم جوشت را می زد. شب ها دیر می آمدی و منافقین هم کرور کرور آدم می کشتند. احساس می کردی مرد شده ای. تو ایست بازرسی به رئیس بسیج تان اصرار می کردی اسلحه بدهد دستت.

جنگ برای تو در یازده سالگی شروع شد. سیزده سالگی توی خیابان های می دویدی و شیرینی فتح خرمشهر را می گذاشتی دهانت. سال دوم دبیرستان بعضی بچه هایتان جیم شدند جبهه. نیمکت های کلاس خلوت شد. عصرها می رفتی پایگاه بسیج محله های آن طرف شهر. جایی که تو را نشناسند. می گفتند سن ات کم است. زورت می آمد. حتی چهل و هشت داخل شناسنامه ات را به ضرب و زور چهل شش کردی ولی باز هم راه نیامدند. آقاجان را التماس می کردی رضایت نامه بدهد. آقا قدرت اله نمی توانست. سیگارش را آتش می زد و تشر می زد درست را بخوان. منتظر بهار سال شصت و شش بودی. امتحان های خرداد را دادی. موشک های عراق رسیده بود به تهران. شب ها تند تند وضعیت قرمز می زدند. سرکوچه یک دانه پناهگاه زده بودند اما کسی نمی رفت. سکینه خانم می آمد داخل حیاط زیر لب آیه الکرسی می خواند. تابستان رفتی آموزشی. قید کنکور را زده بودی. آخر پاییز اعزام شدی. پدر ومادرت آمده بودند ایستگاه قطار بدرقه. یک نگاه به آقا قدرت اله انداختی. نمی دانستی اینقدر موهای سفید سرش زیاد شده. قد و بالایت را داخل لباس بسیجی نگاه کرد. خواست چیزی بگوید ولی حرفش را خورد. سکینه خانم عوضش کلی حرف می زد. سفارش می کرد. کوله ات را مرتب می کرد. هر چند ثانیه هم بغضش می ترکید و چشمان خیس و قرمزش را داخل پر چادر پنهان می کرد. تو ولی شوق رفتن داشتی. آغوش آخر سکینه خانم می خواست تو را یک ثانیه بیشتر داشته باشد. ولی تو می خواستی بپری. وقتش رسیده بود. دویدی داخل کوپه. از میان همهمه و شوخی بچه ها یکبار دیگر سکو را نگاه کردی. این چند ثانیه مگر چقدر طول کشید که این دو نفر اینقدر خمیده شدند؟

جبهه مردت کرد. آدم های دور و برت رشدت دادند. توی جنگ همه چیز را دیدی. همان سه ماه به قدر یک عمر زندگی کردی. اوضاع جنگ درهم شده بود. عملیات ها گره باز نمی کردند. ایران به بصره نمی رسید و عراق هم از انداختن بمب های شیمیایی ابایی نداشت. شلمچه بودید. خاک های کربلای پنج را با چنگ و خون حفظ می کردید. بعد آن وسط ناگهان حس کردی وقتش رسید. ذهنت خالی شد از تمام ترس ها، نگرانی ها،غم ها. چند روز قبل تر به خانه نامه زده بودی که حالت خوب است و به زودی برمیگردی. دروغ نگفته بودی. وقتی ترکش آمد خوب ترین حالت بود. یک ثانیه حسش کردی. یک سوزش کوچک پایین قفسه سینه و وسط بطن چپ قلب ترکش از داغی و حرکت ایستاد. من داستانم را تا همینجا می گویم. بیشتر از این تجاوز نمی کنم. آن سویش را امشب تو برایم بگو. من حتی در خیال هم نمی توانم آن سمت را به تصویر بکشم.

امشب آقای هم نام خیلی اتفاقی آمده بود بالای سرم. دهانش بوی عطر می داد. به خنده گفت:« عید فطری به ما هم شیرینی دادن.» یادش کنار تختم خنکا داشت. همان خنکایی که زیر سایبان های بهشت زهرا از خیسی قبرهای شهدا بلند می شود. امشب آمده بود کنارم نشسته بود پشت سر هم شعر روی قبرش را می خواند. می خواست دلم را بسوزاند. فخر می فروخت.

از عرش صدای ربنا می آید***آوای خوش خدا خدا می آید-فریاد که باز کنید درهای بهشت***مهمان خدا ز کربلا می آید

شب عجیبی بود. او با داستان هایم می خندید و من با شعرش می گریستم. وقت رفتن دست کشید لای موهایم. دستش مال اردیبهشت بود. گفت:« اخوی من خوشگل ترم یا تو؟» از لای بغضم به سختی اعتراف کردم:«تو» چشمک زد:« تو هم می تونی خوشگل باشی. حیفه خوشگل نباشی.» پرسیدم:« از آقا قدرت اله و سکینه خانم چه خبر؟» ایستاد پله اول آسمان و گفت:« آقاجان پیش خودمه. ننه هم هر هفته میاد سر قبرم. پاش درد میکنه بهش گفتم اینقدر خودتو اذیت نکن میگه طاقت ندارم. طول نمیکشه اونم میارم پیش خودم.» لباس خاکی اش داشت لای ستاره ها محو می شد. داد زدم:« پس من چی؟» صورتش از روی شانه برگشت. زیر نور ماه ریش نورسش می درخشید. صدایش را نسیم بهار آورد:« نمی دونم والا. ایشالا کارت درست میشه.»

گزارش یک پیاده روی

یاهو

در ابتدا و انتهای تمام پیاده روی های شبانه ام زندان شهر ایستاده. به طرز عجیبی بیشتر شب ها وقتی می رسم که چند زندانی گاری زباله را به سختی هل می دهند و برای تخلیه بیرون می آورند. بوی گند و تعفن زباله های زندان چسبیده به اکثر خاطرات خوش پیاده روی ام. اگر صدمتر جلوتر،داخل میدان، گل های یاس را نکاشته بودند مطمئنم این همه شب دوام نمی آوردم. باری به هر جهت از زندان می گفتم. راه رفتن پایین دیوارهای زندان حس عجیبی دارد. اینکه برای دیدن نوک دیوار باید سرت نود درجه به عقب خم شود چیز ترسناکی است. با وجود اینکه با بودجه دو سال پیش داده اند دیوارهایش را شیک و مجلسی بازسازی کرده اند اما باز می توانی سرمای غم و غصه را از پشت دیوارهایش حس کنی. تمام پنجره های مات پشت چند ردیف عمودی و افقی آهن زندانی هستند. گهگاهی چند زندانی جلوی در ورودی ایستاده اند. چهره هایشان هیچ چیز ترسناک یا عجیبی ندارد. بیشترشان آدم های میانسال هستند و شکسته. ترک های شکستگی از میان قلب شان شروع می شود و رگه هایش را می توانی تا روی صورت شان ببینی. حالا می فهمم این بلندی دیوارها برای محافظت از زندانیان نیست. این دیوارها آدم را خرد می کند. دل ها را خالی می کند. از تمام امیدها، آرزوها، اراده ها. در نگاه من سربازهای داخل برجک غمگین تر از تمام این زندانی ها هستند. زندانی ها دلیل بودن شان میان این حصار را می دانند اما این جوانک ها نه. آدم های اجباری. جوان های هجده نوزده ساله که نمی دانند چرا آن بالا ایستاده اند. صورت هایشان شبیه اسلحه روی دوش سرد و سخت است. توی نگاهشان می خوانی که ثانیه ها را می شمارند. هر ساعت پاس که می گذرد یک خط روی دلشان می کشند. بیشتر از هر زندانی دوست دارند خلاص شوند. از لباس، اسلحه، موهای تراشیده، غذای زندان و این آدم های مفلوک که نباید چشم ازشان بردارند. و یقین دارم بالای آن برجک زمان کش می آید و بلندتر می شود از تمام دیوارهای این زندان.

تمام این فکرها و دغدغه ها برای من یک دقیقه بیشتر دوام ندارد. یک کیلومتر جلوتر من غرق شده ام میان هیاهوی زندگی. نوای شجریان از میان سیم هندزفری جریان پیدا می کند و تا خود قلب زندگی می بخشد. نمای سرد و سنگین زندان محو میشود و جایش را می دهد به حجم عظیمی اتفاقات رنگی. خانواده های جوان سه چهار نفره که بچه هایشان را برای تاب بازی و دوچرخه سواری بیرون آورده اند، گنگ های پسرانه که بی هیچ هدفی می چرخند و از سر محبت به رفیق شان فحش ناموس می دهند، میانسال های چاقی که از ترس مرگ و بیماری تندتر از همه می دوند، جوانی یکّه که در کنج خلوت نشسته و زل زده به نور گوشی، دختران جوان که بی هوا صدای خنده شان بلند می شود، زوج ها با دستان قلاب شده، بچه ها بی خیال و خندان، پیرمردها آرام و خسته، بوی بهار، درختان سبز، خیابان های پر زرق وبرق شهر. و فراموش می کنم. زندانی، زندانبان و دیوارهای بلند پشت سرم را. تمام آن ها برای یک دقیقه ترحّم و دلسوزی کافی بودند. برای ساکت کردن عذاب وجدان و حس همدردی. چه دخلی به من دارد که آن زندانی وسط خالی کردن کیسه های زباله شیره آن کثافت می ریزد روی لباسش. بوی گند تمام زباله ها جمع می شود داخل بینی اش و اجازه ندارد کمی جلوتر یاس ها را بو کند. از لبه هیجانات شهری دوباره برگردانده می شود به درون زندان. غذای بی مزه سلف را پایین می دهد. چند دقیقه به دیوار سالن اجتماعات تکیه می دهد و اخبار گوش می کند. ساعت خاموشی لخ می کشد تا درون سلول. پتوی بو گرفته را تا شکمش بالا می کشد. بو گند زباله از شلوارش بلند میشود. خیره می شود به سقف خالی و ساکت. تاریکی و سکوت وحشتناک است. وحشتناک تر از تمام روزهای حبس، که هنوز نرسیده اند. کاش رفیق تخت پایین یک سیگار آتش بزند، بدهد دستش. دود بیرون بدهند و مزخرف بگویند. قپّی بیایند از جوانی هایشان. از زیدهای نداشته شان، خلاف های نکرده شان، از رفیق های نامرد و لاکردار. شب های زندان بی مروّت تر از همه این حرف هاست. بدبختی ها از میان تمام میله ها و دیوارها می چرخند و خودشان را می اندازند روی سینه زندانی. قرض ها و طلبکارها جلوی چشمش صف می کشند. درخواست طلاق زنش یادش می آید. رفیق های مافنگی و علّاف پسرش خاطرش را تلخ می کنند. اما یک چیز امانش را می برد. نفسش را به شماره می اندازد. دهانش خشک می شود. گیجگاهش تند تند نبض می زند. دست می اندازد داخل اندک موهای سرش. پلک هایش ها را روی هم فشار می دهد. فایده ای ندارد. یه یاد نمی آورد. چشمان دخترش را به یاد نمی آورد. مرد در سکوت زندان می شکند. مچاله می شود. و چشمان خیسش را داخل بالشت قایم می کند. بالشت بوی سیگار می دهد. بوی سیگار و زباله قاطی می شود.

پ.ن: در نگاهی واقع بینانه تر خیلی از ما تفاوتی با یک زندانی نداریم. در دنیایی بزرگتر زندگی می کنیم اما محصور خیلی چیزها هستیم. چیزهایی که نمی گذارند آن کسی باشیم که می خواهیم. به امید روزی که تمام این دیوارها برایمان فرو ریزند. برای من، زندانی ها و زندانبان.

منچستریونایتد 2008 و حسرت های پس از آن

یاهو

سال 2008 و کمی قبل تر از آن منچستریونایتد یک تیم فوتبال نبود، یک ماشین گلزنی بود. مثلث آتشین تیم فرگی به هیچ تیمی امان نمی داد و شیرین تا قهرمانی اروپا رفت. حتی پدرم که از سال های جنگ روحیه استکبارستیزی محکمی دارد، آن سال به طرز عجیبی طرفدار این تیم انگلیسی بود. با وجود رونالدو تکنیکی، توز تیزپا و رونی گلزن، حجم آدرنالینی که فوتبال به خونت وارد می کرد باورنکردنی بود. این اولین مثلث آتشینی بود که در زندگی تجربه کردم. و خیلی زود متوجه شدم مثلث آتشین چیزی نیست که هر روزِ زندگی وجود داشته باشد. دقیقا بعد اینکه رونالدو به عشق پول و شهرت استادش را ول کرد و توز خرفت شد و رونی میان یک مشت مهاجم پر افت و خیز تنها ماند، این نکته را فهمیدم.

می گویند مثلث یکی از قوی ترین سازه های هندسی است. سه ضلعی که اگر دوتایش را هم داشته باشی، بدون سومی هیچ معنایی پیدا نمی کنند. برای همین داشتن مثلث آتشین در زندگی یک امر نادر است. پیدا کردن سه چیز خاص که مکمل یکدیگر باشند و در نهایت یک تجربه ویژه به تو بدهند در این دنیای پر از ناسازگاری، حقیقتا کار سختی است.

دومین مثلث آتشین زندگی من زمانی اتفاق افتاد که برای تحصیل به مشهد رفتم. حوزه علمیه ام نزدیک میدان شهدا بود. اگر مشهد را نمی شناسید باید بگویم دو کیلومتر تا حرم بیشتر فاصله نداشتیم. اولین دوره تابستانی مان مصادف شد با ماه رمضان. در مدرسه تا سحر باز بود و از آن طرف حاج محمود کریمی قرار بود ده شب در حرم مناجات خوانی داشته باشد. باید عرض کنم حاج محمود در مداحی برای بنده موازنه می کند با شجریان در موسیقی. هر چقدر تلاش می کنم کمی از مداح های دیگر گوش کنم، نمی توانم. همیشه ی خدا یک گوشه کارشان لنگ می زند. یکی شعر درست و درمانی ندارد، یکی ملودی فاجعه ای انتخاب کرده، یکی زیادی مصنوعی مصیبت می خواند، یکی ذاکرش صدایش بهتر از خودش است، یکی لوس است، یکی خیلی جدی است، یکی بچه است، یکی عصبی است، خلاصه آنقدر حاج محمود برای من فول آپشن است که ارتباط برقرار کردن با حال و هوای بقیه برایم تبدیل به یکی از شاق ترین کارها شده. حاج محمود را از نزدیک ندیده بودم و برای آمدنش بسیار مشتاق بودم. شب جمعه ای با یکی از بچه ها رفتیم حرم. یک ساعت زودتر آمده بودیم و چسبیدیم به سِن رواق امام. زیر پای مداح. قبل حاج محمود استاد ماهرخسار شعرخوانی کرد. پیرمرد نحیف مشهدی که مراسمات حرم زیاد دعوت می شود. حرم امام رضا را کربلایی کرد. سوز عجیبی در صدای شکسته و پیرش بود. برای مردم نمی خواند بیشتر برای خودش می خواند. حتما قبل مرگش بیایید و یکی از شعرهایش را با صدای خودش بشنوید. حاج محمود با تمام هیبت و پرستیژی که تعریفش را شنیده بودم آمد. ابوحمزه ثمالی خواند. تسلطش بر معانی عبارات فوق العاده بود. چیزی که در آن مراسم اتفاق افتاد یکی از شگفت ترین تجربه های معنوی زندگی ام بود. انگار اصلا روی فرش های حرم نبودیم. احساس می کردی نشستی وسط دامن پر مهر امام رضا. لذتی که آن مناجات خوانی در جانم گذاشت چیزی خاکی و این دنیایی نبود. برای همین شکل دادنش در قالب کلمات هم کار محالی است. سه شب دیگر فرصت پیدا کردم و خودم را به مراسم سحر حرم رساندم. شیرینی مراسم تا عمق جانت می رفت. آخر سال از آن مدرسه اخراج شدم. وسایلم را برداشتم و آمدم یک مدرسه اول خیابان نواب. بعد از ورودی های حرم، اولین ساختمانی که از زمین سبز شده بود مدرسه ما بود. از داخل حجره مان تا کنار ضریح هفت دقیقه بیشتر راه نبود. از اول سال تحصیلی کلی ذوق داشتم برای ماه رمضان. سال دوم، حاج محمود هفده شب اول ماه را در حرم مراسم داشت. ده شب را رفتم. مثل سال قبل جلو نمی رفتم. گریه کن الکی آن جلو زیاد بود و حال آدم را می گرفتند. همان آخرهای رواق بیشتر می توانستی با حال و هوایت خلوت کنی. سحرهای حرم اعجاب انگیز بود. نور محبت امام را می توانستی روی قلبت احساس کنی. یکی از اساتیدمان به نقل مرحوم واله می گفت: یک ماه کربلا بودم اما آن مهربانی حرم امام رضا را تجربه نکردم. آن سحرها تجربه خالص آرامش بود. جز پاکی و زلالی چیزی در اطرافت وجود نداشت. یک گوشه خاموش هم که می نشستی احساس می کردی آقا دستت را گرفته و داری تا خود خدا پرواز می کنی.

امسال در دانشگاه رضوی قبول شدم. خوابگاهمان داخل حرم است. به معنی واقعی کلمه داخل حرم زندگی می کنیم. می توانیم نقاره زن های حرم را هر صبح و عصر از داخل بالکن حجره مان ببینیم. شوخی جدی به بچه ها گفته ام اگر با همین روند پیش بروم سال بعد خادم داخل ضریح هستم. یک رفیق لر پیدا کردم. از اول سال در گوشش گفتم: خیلی حال نکن. صبر کن ماه رمضون برسه. دوز معنویت حرمو  آقا می چسبونه به سقف. بعد اگه روزی ده تا کبیره هم انجام میدادی سحرهاش حس میکنی یک اپسیلون پایین تر از آیت الله بهجت وایستادی. حاج محمود هم صفای حرم زیر دندانش مزه کرده بود و می دانستم امسال هم می آید. ولی نمی دانستم قبل حاج محمود و ماه رمضان این کرونا است که برنامه آمدن دارد. حتی کرونا هم که آمد خودم را دلداری می دادم که ماه رمضان حرمم. ولی ماه رمضان رسید و من دویست و خورده کیلومتر دورترم. امشب دیدم حاج محمود سی شب در حرم برنامه مناجات خوانی دارد. کلی شاکی شدم. کلی سوختم. تنها خوری رسمش نیست استاد. تو داخل حرم با آقا خلوت کنی ما از پشت صفحه تلویزیون تماشا کنیم. برای همین گفتم مثلث آتشین سه ضلعش را می خواهد وگرنه بی معناست. حاج محمود هم باشد، ماه رمضان هم برسد ولی سحرهای حرم را نداشته باشی کار خراب است. اصلا آقاجان، ما یک سال این همه بار گناه را نکشیدیم که ماه رمضان حرمت را نداشته باشیم. این همه غصه را مگر غیر حرمت جای دیگر هم می شود چال کرد؟اصلا آمدیم دم سحری با نوای حاج محمود دلمان هم شکست و اشک مان ریخت. این خرده شکسته ها را تو باید جمع کنی بگذاری کنار هم. ما گردن کج کنیم و تو نازمان را بکشی. ما به اشک کاسه دلمان را بشوییم و تو محبتت را ببارانی کف دلمان. این رمضان که به هر سختی می گذرد. اما خدا، ما دلمان برای سحرهای حرم می تپد. اصلا بی خیال مثلث آتشین. حاج محمود هم نباشد ماه رمضان هم هیچ. من هنوز خیلی حرف نگفته کنار ضریح آقا دارم. اصلا مگر بهشت همین پایین پای آقا نیست؟

تک گویی پیش از جشن

یاهو

پیری از کی شروع می شود؟ من می گویم از وقتی اولین آه حسرت را کشیدی. با این حساب پیری من شروع شده است. کمتر از یک ماه به شروع بیست و سه سالگی. چیزی در درونم تغییر کرده است. برای رسیدن به روز تولد هیجان درونی سال های قبل را ندارم. نگرانم، در تمام روزهایی که یکی یکی پایان می یابند  و یک سال دیگر به عمرم اضافه می کنند. دچار وسواس شده ام. سال های عمرم را می شمارم. گمان می کنم یک سال این وسط سهل انگارانه اضافه شده است. بیست و دو سالگی نباید اینقدر زود تمام شود. باور کنید حتی با انگشتانم عمرم را شمردم. اول صبح، وسط مهمانی، آخر شب. گویا در کار ساعت ها و تقویم ها خطایی نیست. گذر عمر را می بینم اما باور نمی کنم. عجله هایم برای بزرگ شدن تمام شده است. هول و هراس جای تمام آن شور و اشتیاق ها را گرفته است. ترس از تمام مسوولیت ها و وظیفه هایی که قرار است بیاید روی دوشم. واهمه از اینکه می بینم از نوجوانی چیزی جز خاطره و خیال نمانده است. اضطراب از تمام کارهایی که باید تا الان تمام می شد و هنوز آغاز نشده اند. بیست و سه سالگی خواب از چشمانم ربوده. شب ها تمام گذشته کوتاهم سر باز می کند. تمام شکست ها و اشتباهات سنگینی شان را می اندازند روی سینه ام. برای مرور این همه ندانم کاری و خطا نفس کم می آورم. بدنم عرق می کند. مضطرب می شوم. از اینکه نمی دانم چقدر وقت برایم مانده است؟ سرمایه جوانی چند سال دیگر یاری ام می کند؟ آیا برای جبران هنوز فرصت دارم؟

حسرت ها شروع شده اند. دارد ریشه امیدها و آینده ها را می سوزاند. خشکی می زند به دریای آرزوها و خیال ها. تمام همتی که ذخیره کرده ای برای جبران گذشته را به پوزخند گرفته. تلاش هایت برای نجات آنچه از روز مانده است را به سخره می گیرد. این حسرت است که پیر می کند. استخوان می پوکاند و مو سپید می کند. دوباره برنامه هایت را نگاه می کنی، آرزوهایت را می شماری، نقشه های زندگی ات را دوباره می کشی. نه، نمی شود. از زندگی عقب مانده ای. عقربه ها خیلی سریعتر از فکر و تلاش تو دویده اند. ساعت ها بی رحمانه به خط پایان می تازند و تو هنوز مانده ای در آغاز گردنه آرزوها و خیال ها.

محاسبه تلخ است. مواجهه با واقعیت دردناک است. کار راحتی است هر روز که تمام شد خاک رویش بریزی و دیگر سراغش را نگیری. چشم بپوشی روی تمام اهداف کوتاه و بلند مدت که تو را نگران رسیدن می کنند. دندان های خرابت را نشماری. جلوی آینده سپیدی و ریزش موهایت را وارسی نکنی. وظایف ناخواسته ای که وارد زندگی ات می شوند را حمارانه قبول کنی و دم نزنی. تمام زندگی ات در لحظه حال خلاصه شود. اما هیچکدام این ها را نمی خواهیم. قبول شکست سخت است. آن هم در آغاز بیست و سه سالگی. می روی کتاب ها و سایت ها را چک می کنی که ببینی جوانی را تا چه سالی می دانند. که هنوز تا پایان ایام شباب فرسنگ ها فاصله داری. که هنوز می توانی خوش بگذرانی. از وقتت بدزدی. نفسی چاق کنی و آرام کارهایت را پی بگیری. که به خواب خرگوشی ات ادامه بدهی.

می دانم چیزهایی را از دست داده ام ولی برای ادامه بعضی کارها هنوز مسیر زندگی هموار است. در دل، تمام ساعات بیست و سه سالگی را پیش فروش کرده ام. کارهایم را آماده کرده ام. می خواهم دل قوی بدارم که تجربه یک راه نیمه بهتر از قبول باخت پیش از شروع است. سرنوشت اگر افسار حوادث و اتفاقات را محکم تر بگیرد. دوست دارم عرق بریزم. خسته شوم. خود را از نفس بیاندازم و در پایان روز لذت ببرم از تمام این ساعاتی که ردی از تلاش روی شان گذاشتم. و بیش از همه دست و دل را آماده کرده ام که بنویسم. دیگر نمی خواهم نوشتن برایم یک رویای وهم انگیز نباشد. چرا که هربار به نوجوانی برگشتم تنها از تمام شدن ساعات نوشتن راضی بودم.  آخ، نوشتن. بیست و سه سالگی برای شروع خیلی کارها دیر است. اما نوشتن را رها نخواهم کرد. هر چقدر در چیدن کلمات نابلد باشم. این ساعات مکاشفه درونی و معاشقه با کیبورد را ترک نمی کنم. به این باور رسیده ام عمر را باید برای کاری تمام کنی که منتظر تمام شدنش نیستی. کاری که با حرارت و اشتیاق قلب پیش برود. خسته ات کند اما تو از تمام ساعاتی که گذاشتی راضی باشی. برای پایانش چشم به عقربه های ساعت نداشته باشی. من این لذت را در نوشتن یافتم. که مرا در ماورای رنج گذشته و دغدغه آینده در خود حل می کند. نوشتن برای من یک مسیر رسیدن است. رسیدن به حقیقت. یک طریقت شخصی برای کشف و شهود. برای آزمودن باورها و افکارم. نوشتن را همچون یک سلوک خراباتی تمرین می کنم. هنوز باید سال ها از روی خط بزرگان مشق بنویسم. اما این تجربه خود زندگی است. این کار در زندگی من برای خودش جایگاه پیدا کرده است. از میان تمام دغدغه ها و برنامه ها سخت کوشانه تر قد می کشد و زندگی ام را در بر می گیرد. ساعات مخصوص پیدا می کند. دور از تمام آدم ها و همهمه ها. همراه با موسیقی خاص خود. اتاقی آرام تا راحت با فکر و کلمات شلوغ کنم. نوشتن برای من همان عصای طریق خودشناسی است. پشت این خطوط الفبا مسیر زیستن برایم واضح تر است. در این ساعات نوشتن است که باور دارم خودم هستم. خود واقعی که در پشت این کلمات و نوشته ها حلول می کنم. پس به افتخار زندگی و به افتخار نوشتن که مرا به این جمله مارکز رساند: زنده ام تا روایت کنم.

برای شما چه کاری معنی زندگی می دهد؟

برخورد نزدیک

یاهو

شاید وقتی مردیم نفسی از سر آسودگی بکشیم و بگوییم:« خب آنقدرها هم که فکر می کردیم چیز ترسناکی نبود.» اما الان ترسناک ترین چیزی است که می توانیم به آن فکر کنیم. مرگ تلخ ترین حقیقت زندگی است. و این تلخی خیلی زود خودش را به من نشان داد. من از کوچکترین نوه های یک خاندان هستم و تا حالا مرگ پنج شش تا از بزرگان خاندان را دیده ام. مرگ ترسناک است اما آدم های مصیبت زده ترسناک تر. اولین جایی که قامت مهیب مرگ خودش را نشان داد در مرگ دایی­ ام بود. و من وحشت زده بودم. چون خانواده­ام را نمی شناختم. تبدیل شده بودند به آدم هایی با چشم های قرمز و پف کرده که وقتی به هم می رسیدند ناله های جگرخراششان آدم را می ترساند. حتی به خاطر دارم وقتی مادرم می خواست بغلم کند از دستش فرار کردم. در آن لحظه آن انسان عزادار مادر من نبود. او عزیزش را از دست داده بود و نمی توانست این حقیقت را باور کند. با ناله ها و فریادهاش می خواست واقعیت ها را کنار بزند. مرگ به قلب او زخم زده بود و او نمی دانست چطور با این قضیه کنار بیاید. نمی دانست چطور دنیا را به قبل از این اتفاق برگرداند. مرگ، آدم های سالم را مجنون می کند. حرف ها و کارهایی از آنها  سر می زند که در جریان عادی زندگی دون شان خود می دانند. و همه این غم و ناامیدی ها سایه شوم مرگ را دل من ترسناک تر می کند. هیچ چیز به اندازه مرگ زندگی را متلاطم نمی کند. همیشه به خود و اطرافیان به چشم آدم هایی نگاه می کنیم که همیشه هستیم. قدم هایمان را روی مسیر آینده آنچنان محکم می گذاریم گویا تمام راه ابدیت برای ما هموار شده است. و بعد چشم باز می کنی و متوجه میشوی یکی از نزدیکت محو شد. انگار از ابتدا با تو نبوده. و تو نمی توانی باور کنی. غیرقابل درک است که تمام صلابت این زندگی و دنیا در لحظه ای فروریزد. گویا در خواب قدم برمیداری، همه چیز لحظه ای هستند و لحظه ای بعد هیچ. در این میان مرگ هر چقدر ناگهانی تر پذیرشش سخت تر.

دو روز پیش صدایی شبیه ناله و فریاد سکوت کوچه ما را برهم زد. اتاقم در زیرزمین جدای از بخش اصلی خانه است. دویدم داخل حیاط. صدا قصد خاموش شدن نداشت. هر لحظه ناله جدیدی به آن می پیوست. مادرم پرسید: کسی دعوایش شده؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. اما در دل احساسش می کردم. این ناله ها بوی مرگ می داد. این مرگ بود که در نزدیکی ما چنگ انداخته بود و انسانی را با خود برده بود. و این حال آدم هایی بود که با او زندگی کرده بودند. هراسان و درمانده. این پسر همسایه ما بود که روز دوازده فروردین را قبل از ما تمام کرده بود. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود اما او برای برای تمام عمر از زندگی پدر و مادر و همسرش غروب کرده بود. و این تاریکی چیزی نبود که آن ها باور کنند. پسرشان که پنج سال در نیروی دریایی خدمت کرده بود برای آخرین بار به جنوب رفته بود تا تسویه کنند. به خاطر نامزدش می خواست یک شغل آزاد در شهر خودمان شروع کند. در مسیر بازگشت مرگ زودتر از تمام رویاها و آرزوهای بیست و پنج ساله اش به او رسید. ناله های روز دوازدهم زمانی بود که خبر تلخ را به خانواده اش دادند. من ماجرا را از نمایشگر آیفون نگاه کردم. هنوز از ایستادن در کنار مصیبت زده ها واهمه دارم. آدم هایی که بوی مرگ از جان و تن شان بلند است. ردپای مرگ را می توانی روی زندگی شان ببینی. حیات که از تمام رنگ ها شاد برای آن ها به خاکستری گراییده است. من مادرش را دیدم که میان کوچه می دوید و هیچ راهی او را به پسرش نمی رساند. من پدرش را دیدم که کنار خانه ما زانوهایش خالی شدند و دستش روی دیوار کشیده شد تا آرام تر روی زمین بیافتد. من عروسش را دیدم که یک ساعت بعد بیهوش و نزار داخل آمبولانس گذاشته شد. من برادر دبستانی اش را دیدم که در میان فریاد خانواده با بهت همه را می نگریست. و چه چیزی غیر از مرگ می تواند اینگونه وحشیانه بیاید و زندگی ها را دگرگون کند؟ موهای سپید و صورت های تکیده و چشم های سرد و بی حرارت کمترین کاری است که مرگ با بازماندگان می کند. چه چیزی غیر از مرگ عزیزان این چنین می تواند ما را به مرگ خودمان نزدیک کند؟

سحر روز سیزدهم من هنوز بیدار بودم. هر مهمان تازه ای که می رسید صدای ناله ها جان دوباره می گرفت. من صدای مادر خانواده را از پشت در تشخیص می دادم. او چیزی غیر از همه تشخیص داده بود. او بخشی از عمر خود را از دست داده بود. فردا قرار بود بخشی از او داخل خاک گذاشته شود. پاره ای از جان که هر روز شاهد رشد و شکوفایی اش بود. این مصیبت در گلوی او رنگ و بوی دیگری داشت. و من نتوانستم تحمل کنم. دوست داشتم بخوابم. نمی خواستم مرگ مرا بیدار کند. من هنوز برای فهمیدن مرگ آماده نبودم. نمی خواستم این ناله های غم گوش های سنگینم را باز کند.

مرگ تصمیم های عجیبی برای ما می گیرد. و تنها وقت رفتن از قصدش آگاه می شویم. خیلی دیر. خیلی سخت. پایان بندی این دنیا در اختیار ما نیست. تنها در خیال می توانیم برای خودمان یک مرگ آرام و شیرین بعد از یک عمر زندگی شکوهمندانه تصور کنیم اما این مرگ است که ناگهان می آید و آتش را زیر تمام این خیال ها می گیرد. مرگ در انتهای کوچه بن بست زندگی منتظر ماست. او برای ما قلاب می گیرد و ما را به آن سوی دیوار جهان می رساند. و باقی مسیر این تنهایی است که ما را تا رسیدن به مقصود همراهی خواهد کرد.

امشب اولین شبی است که محمد خیامی در زیر خاک سرد بدنش را به امانت گذاشته است. با فاتحه ای روان این جوان را شاد کنید.

هیچ چیز به اندازه مرگ شکوهمند نیست. عزیزترین نوشته هایم آن هایی است که برای مرگ نزدیکانم نوشته ام. باز هم از مرگ خواهم نوشت. شاید این نوشته ما را برای ملاقات آماده تر کند.

اینجا خانه امید من است

یاهو

وبلاگ نویسی برای من سقط کردن چندین و چند باره جنینی بود که ماه سومش تازه تمام شده و تصمیم گرفته ای برای آمدنش خرید کنی. شاید نیمچه پوزخندی بزنید که: مرد حسابی می خواهی تشبیه کنی چرا خودت را زن حامله کردی. ولی حقیقت همین است. ناکام ماندنم در وبلاگ نویسی در وسعت رویاهای نوجوانی که خود را نویسنده فردا می بیند که کتاب هایش پشت ویترین می رود به تلخی از دست دادن کودکی بود که در درون یک مادر جسم و روح می گیرد.

اولین وبلاگم را در بلاگفا زدم. زمستان سال دوم راهنمایی. سال فاجعه باری بود. در هیچ کدام از گروه های کلاس جا نداشتم. نه درس خوان بودم نه جزو اشرار. فقط حرف های طعنه آمیزی بلد بودم که آدم ها را از خود می راندم. کلی از کلاس های ریاضی را در یک کلاس خالی قایم شدم. خانه هم از خواهر و برادر خالی بود. تنها چیزی که برایم مانده بود کتاب های کتابخانه بود و معدود بازی هایی که با هزار نذر و نیاز روی کامپیوتر گرافیک 32 نصب شده بود. حرف وبلاگ داشتن تازه میان بچه ها افتاده بود. با اینکه دوست نداشتم خودم را با بچه ها قاطی کنم اما می خواستم بدانند که من هم چیزی از آن ها کم ندارم. این حرف ها مال دوره ای است که بیشتر مردم اینترنت را در کافی نت پیدا می کردند. از آن اینترنت های دیال آپ مخابرات که باید برایش کارت شارژ می گرفتی نداشتیم. راه و چاه وبلاگ زدن را از پشت تلفن از برادرم پرسیدم. خودش برایم جیمیلی درست کرد. که البته جیمیلی که الان دارم هم وامدار همان جیمیلی است که برادرم درست کرد. روزی که برای اولین بار پایم را در یک کافی نت گذاشتم یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیم بود. زیر لباس ها غرق در عرق بودم. وقتی جوان پشت دخل با بی تفاوتی گفت سیستم 3 دقیقا نمی دانستم باید چکار کنم. یک دقیقه ای که به جویدن آدامسش خیره شدم تازه متوجه شد چقدر از قضیه پرت هستم. خودش مرا برد پشت سیستم و نحوه لاگین شدن را یادم داد. با شرم و حیا بلاگفا را سرچ کردم. جرات چرخاندن سرم را نداشتم. دو دانشجو دو طرفم نشسته بودند و می ترسیدم یک نگاه به مانیتور من بیاندازند و فریاد خنده شان کافی نت را بترکاند. پسر کوچولو آمده است برای خودش وبلاگ بزند. آنقدر الکی میان وبلاگ های برتر بلاگفا چرخیدم و مطلب بیخود خواندم تا بالاخره یک کدامشان سیستم را بست و تپش قلبم کمتر شد. بازار وبلاگ نویسی در بلاگفا داغ بود. اینستاگرام زمانه خودش بود. البته به خز و زردی صفحات اینستاگرام نبود. محتوا تولید می شد. مردم می نوشتند و مخاطبین می خواندند. توی هر موضوع و کتگوری هزار وبلاگ سبز شده بود. اولین داستان هایم را توی آن وبلاگ نوشتم. غیر از خواهر و برادر و چندتا از همکلاسی هایم مخاطب دیگری نداشتم. داستان نوشتن از همان موقع برایم مسئله جدی بود. خاله بازی نبود. می دانستم چیزی که می نویسم یک سر و گردن ارزشش بیشتر است از عکس و موزیک هایی که دوستانم در وبلاگشان می گذاشتند. از اینکه دوباره داستان های راهنمایی ام را بخوانم خجالت نمی کشم. داستان ننه صغری و خاله خورشید ننوشته ام. قلمم نازک و ناتوان بود اما دغدغه های بزرگی را نشانه رفته بود. بعد از خریدها پول خردها را کش می رفتم تا عصر برای کافی نت رفتن پول داشته باشم. نوشته ام را در خانه می نوشتم و فلش دو گیگی در دست تا خود کافی نت تند تند رکاب می زدم. روزی که غریبه و آشنا برای داستانم کامنت می گذاشت روز عیشم بود.

یکی از طلایی ترین روزهای آن سال ها وقتی بود که برادرم رفیق دانشجویش را آورد خانه مان. جوان تپل شمالی که ریاضی محض می خواند. اما رمان می نوشت. هنوز اسمش آقای نویسنده نشده بود و ناشرها دست رد به نوشته هایش می زدند. اما بلاگر قهاری بود. همه مطلب هایش را می خواندم. طراحی صفحه اش را یکی از دوستانش در روز تولد هدیه داده بود. انصافا هم صفحه شیک و مجللی داشت. داشتن صفحه سفارشی در راسته ما خیلی حرف بود. یک چیزی در حد تیک آبی اینستاگرام. هر بار از صفحه اش کوچ می کردم به صفحه خودم حس ناامیدی می کردم. یک بک گراند زشت و بی مزه که هیچ گلی به جمال کلمات نمی زد. اما رابطه برادر با این نویسنده آینده برای ما ثمر داشت. در کنار اینکه برایم ناتور دشت را آورده بود لطف را تمام کرد و در قسمت پیوندهای وبلاگش لینگ وبلاگم را چسباند. وبلاگم را گذاشت کنار بلاگرهای تهرانی و فرهیخته ای که هر کدام کیلویی خواننده داشتند. وبلاگم داشت دست و پایش شکل می گرفت. داستان هایم داشتند فرم و ساختار را می شناختند. اما طوفان بدی از راه رسید. طوفان خانمان سوز بلوغ. آتش تغییر و دگرگونی دامن وبلاگ نویسی ام را گرفت. تمام شور و شوقم سرد شد. چهار سال اول طلبگی ام در رخوت بدی گذشت. چیزی نمی نوشتم یا خزعبلاتم را منتشر نمی کردم. یکی دو وبلاگ دیگر زدم. دوست نداشتم در آن وبلاگ اولی بنویسم. متروکه شده بود و از پیوندهای آن آقای نویسنده هم حذف. اما سرنوشت آن ها چندان تفاوتی با اولی نکرد. ذهنم همه جا ولگردی می کرد. تنبلی مثل بختک نشسته بود روی انگشتانم. الفیا همان سکوی پرشی بود که نیاز داشتم. یک وب سایت ادبی وابسته به بنیاد شعر و ادبیات داستانی. مجله اینترنتی هیات تحریریه نداشت. یک فراخوان روایت نویسی داد برای یک دوره آموزشی. آنقدر از نوشتن دور بودم که دیگر برای دست به بردن به کیبورد می ترسیدم. یک روز آنقدر محو ماجرای نویسنده شدن هاروکی موراکامی شدم که بی اختیار نشستم پشت سیستم و مثل بغض کهنه تمام حرف های دلم را ترکاندم روی صفحه سفید. همان بلاگر قدیمی و نویسنده حالا که دو کتاب چاپ کرده بود در بنیاد کار می کرد. مطلب را خوانده بود و خودش با من تماس گرفت. بعد از دوره پنج روایت برای مجله کار کردم. باور نمی کردم کسی برای نوشته هایم حاضر باشد پول بدهد. نوشته هایم در یک سایت معتبر و پرمخاطب چاپ می شد. نوشتن داشت میان زندگی بی عار من جا باز می کرد و قیافه جدی تری به خود می گرفت که سردبیر و دبیر سر ناسازگاری با بنیاد را گذاشتند. و بعد از یک سال، مجله به تعطیلی کشیده شده بود. ناامید نشدم گفتم حتما یک تحریریه دیگر برای نوشتن پیدا می شود اما نشد. یک وبلاگ جدید باز کردم. گفتم اگر کسی پول نمی دهد حداقل این سر سوزن ذوق در انگشتانم نخشکد. در بلاگ این صفحه را زدم. تلگرام و ایسنتاگرام برای خودشان برو بیایی راه انداخته بودند و کمتر کسی به وبلاگ سر می زد. اگر هم کسی حرفی برای نوشتن داشت کانال تلگرامی جایش را به وبلاگ داده بود. دیگر کسی هم برای یک سرچ ناقابل یا سر زدن به صفحه اجتماعی به کافی نت نمی رفت. مردم روی کاناپه لم می دادند و جوک های دو خطی می خواندند. در دل من هنوز وبلاگ هنوز شکوه و وقار خود را داشت. ولی آنقدر بلاگ ها خالی و بی صفا شده بودند که دیگر کسی هم برای نوشتن زحمت وبلاگ نویسی را به خود نمی داد. پیج اینستا را که زدم کمی مخاطب داشتم. اما کسی در اینستاگرام برای خواندن نمی آمد. ایسنتا جای دیدن و لایک کردن بود نه جای نوشتن. نوشته هایت بی خودی لگد می شدند و کامنت بی ربط می پذیرفتند. باز هم حرف های اصلی را دل وبلاگ زدم. اینستا برایم مثل تابلوهای مغازه ها شده بود. جایی که گل درشت به وبلاگت آدرس می دادی تا نوشته ات مخاطب واقعی داشته باشد. کسی که برای قلم حرمت قائل است و برای نوشته ات وقت می گذارد. دو ماه بعد از شهادت حاج قاسم صفحه ام به خاطر یک عکس حذف شد. بدون هیچ اطلاع و هشدار قبلی. تمام کتاب هایی که معرفی کرده بودم در میان دیتاهای جهان محو شدند. انگار این کلمات زاده نشده اند. اما خوشحال بودم دستکم روایت هایم را در وبلاگم می نوشتم و آنقدر برای اینستاگرام اعتبار قائل نشدم که بشود هووی صفحه ی وبلاگم. صفحه ی وبلاگم گرچه این روزها دوباره ساکت و خلوت شده اما دوست دارم دستی به سر و صورتش بکشم. خاک از چهره اش بگیرم. دوباره خاطرات و روایت هایم را بچینم روی صفحه های سفیدش. هرچند کسی برای خواندن نباشد. اما دفتر مشق خوبی است برای تمرین نوشتن و دست نکشیدن. حداقل وبلاگ قدر نان و نمک می داند و اگر چند صباحی هم بی مهری کرده باشیم باز هم نوشته ها را با جان و دل می پذیرد و نمی گوید برو پیش همان که تا الان با او بودی. حداقل وبلاگ وطنی، سفال دست خودت است که گرچه خاکی، اما ماندگار است. نه مثل اینستاگرام حیوان وحشی تربیت شده دست دشمن که با یک خطا چنگ بیاندازد به صورت همه نوشته هایت. پس به افتخار وبلاگ غریبم که یکتا امید نوشتن این روز های خانه نشینی است.

خاطرات

یاهو

پدرم نسبت به پدر خیلی از دوستانم مسن تر است. آخرین فرزند خانواده هستم و وقت دنیا آمدنم پدرم 41 سال داشت. الان تمام ریش هایش سفید شده اند. تا میانه سرش موهایش عقب نشینی کرده اند. با سوز زمستان درد زانویش عود می کند و همه توصیه می کنند کمتر خودش را با کارهای باغ اذیت کند. البته هنوز توانش برای اره کردن یک درخت از من بیشتر است. این تابستان بیشتر مرا برای آبگیری باغ برد. سال های قبلش هم می رفتم. اما حضورم تعارفی بود و بیشتر برای اینکه تنها نباشد. آبگیری های امسال فرق می کرد. مسیر جویه های آب را نشان می داد و اینکه چطور باید آب را به باغ رساند. انگار تصمیم دارد دوباره بازنشسته شود. پیش از آن از کار نظامی بازنشسته شده بود. ابتدای سال 58 وارد سپاه شده بود. قبل از شروع جنگ. بعد از 25 سال خدمت هم بازنشست شد. بازنشستگی پیش از موعد برای نظامیان زمان جنگ. پس از جنگ توی تیپ زرهی خدمت می کرد. اما دیگر توان کار با تانک ها را نداشت. خیلی سروصدا می کردند. موج انفجار اعصاب آرامی برایش نگذاشته بود. تا پیش از بازنشستگی با قرص اعصاب می توانست آرام بگیرد. پنج ساله بودم که پدرم بازنشسته شد. از خانه های سازمانی رفتیم. خانه های سازمانی برای پاسدارهای غیربومی نیشابور بود. کلی همشهری بودیم که در غربت فقط همدیگر را داشتیم. رابطه خیلی خانواده ها چیزی بیشتر از همسایگی بود. کار پدرانمان یکی بود. همه شان سر ظهر با سرویس و لباس سبز برمی گشتند و توی خانه های شبیه هم ناهار می خوردیم. من از آن دوران خیلی خاطره ندارم. تنها به خاطر دارم پدرم مرا بغل می زد و کلاه سبزش را روی سرم می گذاشت. کلاه تا دماغم پایین می آمد و داخلش خیس و عرقی بود. اما حس خوبی داشت. بعد تا خانه مان که طبقه سوم بود نفس زنان بالا می آمد. عالم بچگی یک موهبت خاص دارد. مرزی نامرئی میان تو و تمام غصه و سختی های آدم بزرگ ها می کشد. برای همین نه از فشارهای عصبی پدرم چیز زیادی به خاطر دارم و نه از صبوری های مادر. وقتی از نیشابور رفتیم خیلی چیزها پشت سر جا گذاشتیم. برادر و خواهرهایم کلی دوست و مادرم کلی همسایه و من کلی همبازی و پدرم لباس سبز و اسلحه اش را جا گذاشت. تنها، خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برایمان باقی ماند. سهم من از بسیاری خاطرات نیشابور تنها یک تصویر محو و کهنه است.

پدرم مرور خاطرات را دوست دارد. افکارش بیشتر در گذشته سیر می کند. گذشته هایی پیش از من. پدرم هرآنچه می خواسته بگوید را گفته. هرسال تمام خاطرات کودکی و دوران جنگ را چند بار می گوید. آنقدر این خاطرات برای گوشم آشنا هستند که در هر موضوع و موقعیتی می دانم می خواهد به کدام خاطره اش گریز بزند. مثل اینکه خاصیت پا به سن گذاشتن باشد، انسان به ورق زدن خاطراتش زندگی کند. برای همین است که خیلی وقت ها فیلم دیدن با پدرم کار سختی است. از یک سکانس فیلم خاطره ای یادش می آید و بی توجه به فیلم شروع می کند به خاطره گفتن. و از باب حرمت پدری چند دقیقه ای باید قید فیلم را بزنی و گوشت را بدهی به یک خاطره دست چندم. تنها کسی که می تواند جلوی خاطره گویی پدر را بگیرد مادرم است. البته خیلی وقت ها این کار را نمی کند. «باید به بازمانده های جنگ احترام گذاشت.» گفتم من فرزند آخر خانواده هستم. و خیلی زود تنها فرزند باقی مانده در خانه شدم. برای همین دوازده سیزده سالی می شود که شده ام مخاطب اصلی خاطرات پدرم. باارزش ترین خاطرات پدرم برمی گردد به زمان جنگ. خاطرات جنگ را توی هر مجلس و جمعی نمی گوید. مخصوصا یک مورد خاصش را. تحمل چیزهایی که آدم را یاد جنگ بیاندازند هم ندارد. هفت ساله بودم که با خانواده ام رفتیم شلمچه. قصد اصلی مان دیدن دایی بود که توی پالایشگاه نفت کار می کرد. اما عید بود و ما هم مثل بقیه مردم یک سر تا یادمان شلمچه رفتیم. پدرم اتفاقی یکی از همرزم های زمان جنگ را دید که راوی کاروان بود. اصرار کرد پدرم برای بچه های دانشجو خاطره بگوید. نتوانست. وسط جمله های نصفه نیمه، حالش خراب شد. نشست یک گوشه به گریه کردن. برگشتیم. به همین خاطر یکی از وظایف مادرم شده سانسور چیزهایی که به جنگ ربط دارد. دیدن مستند یا فیلم جنگی در خانه ما ممنوع است. ورق زدن آلبوم جنگ پدر ممنوع است. این ها زیادی خاطرات را زنده می کنند. البته پدرم هر از چندی ناپرهیزی می کند. بعد باز چند شب کابوس می بیند و نمی تواند بخوابد. کابوس های پدرم ملغمه ای است از خاطراتش. ماموریت های جنگی که پایین ندارند. هنوز توی کوه های کردستان گیر کرده است. این را خود پدرم گفت. بعد از چند روز بدخوابی. دوباره اعصابش ضعیف شده بود.

«مردها گریه نمی کنند» یکی از بزرگترین دروغ های عالم است. بودن در کنار مرد گریان کار سختی است. ناگهان تمام هیبت مردانگی اش زیر خیسی چشم هایش می شکند. نمی دانی با او چه کنی. معذب می شوی. زیر آن همه ریش و سیبیل دوباره یک کودک بی پناه می بینی. شانه هایش را می بینی که دیگر توان ندارند. زیر غصه خم می شوند. و تو تنها نظاره گری. برای آرام شدن به تو التماس نمی کند.

پدرم خاطره کربلای پنج را خیلی کم می گوید. برخلاف اکثر خاطراتش. عصری تابستانی توی حیاط نشسته بودیم. مادرم نبود. تنها من و پدرم بودیم. و نمی دانم از چه موضوعی دوباره پرید به خاطرات جنگش. داستان خوب پیش نمی رفت. احساسم می گفت این حرف ها دارد می کشد به کربلای پنج. جایی که پدر زیر آتش سنگین گیر افتاده است. کسی از گروهانشان نمانده است. آرپی جی را برمی دارد. اما قبل از کشیدن ماشه تیر می آید و از سینه اش رد می شود. و اینجا همیشه می گوید: دقیقا عینهو فیلما به پشت افتادم تو کانال. از دوازده ساعت بعد هم گفت. که بیشتر خون بدنش را از دست می دهد. از لباسش که مثل چوب خشک می شود و تماما قرمز. و از آن لحظه که احساس کرده تمام بدنش عرق کرد. اما نتوانسته برود. و بعد جسم نیمه جانش را می گذارند روی برانکارد. همه این را برای من گفت و گریه کرد. بعد هی با لب های لرزان می گفت:« کاش رفته بودم.» خاطره تمام شده بود اما گریه های پدرم تمام نمی شد. نمی دانستم چکار کنم. بارها آن اتفاق افتاده بود. اما آن بعدازظهر حس غریبی داشتم. بی اختیار چشم هایم داغ شد. گره بزرگ توی حلقم داشت باز می شد. دو نفری توی حیاط داشتیم گریه می کردیم. نمی دانستم برای چه دارم گریه می کنم. اما پدرم خوب می دانست.

جشن تولد

یاهو

مادرم حافظه تاریخی اش حرف ندارد. سن و سال دورترین بچه های فامیل و همسایه را به سال و ماه می داند. هیچ کس جرات ندارد با مادرم در مورد مساله تاریخ تولد بحث کند. مادرم تاریخ تولد همه را می داند جز خودش. مادرم دو سه خواهر بزرگتر داشت که هیچ کدام از آب و گل درنیامدند. خاله نرجس خاتونم از همان خواهرها بود که هنوز از شیر گرفته نشده مریض می شود و عمرش را به شما می دهد. نوزاد بعدی مادر من بود که از میان تمام امراض شایع جان سالم به در می برد و پدربزرگم که گویا بسیار متعجب بوده و امید به زنده ماندن مادرم نداشته تصمیم می گیرد از همان شناسنامه نرجس خاتون برای مادرم استفاده کند. و این طوری می شود که مادرم یک عمر با هویتی جعلی و شناسنامه ای دو سال بزرگتر از خودش در مام وطن به زندگی مشغول می شود. تنها جمله منقول از بزرگان این است که مادرم بچه پای کرسی بوده. پس به قطع و یقین می توان دانست که مادرم فرزند شش ماهه دوم سال است. چیزی که به قطع و یقین هیچ کارمند اداره ای نمی داند این است که مادرم یک عمر در تمامی محافل و مجالسِ رسمی اسم خواهرش را به دوش می کشد در حالیکه ما او را به اسم دیگری می شناسیم. و این حکایت مصداق همان کوزه گری است که از کوزه شکسته آب می خورد.

ما خانواده تکه و پاره ای هستیم. از وقتی چشم باز کرده ام بچه های خانواده به قصد درس و دانشگاه و زندگی از خانه رفته اند. پس جای تعجبی ندارد که مجموع ساعاتی که با بعضی از دوستان کودکی بودم از تمام ساعاتی که با خواهر و برادرانم بودم بیشتر باشد. خواهر و برادرانم در طول این بیست سال زندگی بیشتر برایم مثل داد زدن جلوی کوه بودند. می آیند و می روند. از خودت هستند و بخواهی و نخواهی به تو بازمی گردند. راه خلاصی از خانواده نیست. آدم چاره ای جز دل بستن به هم خون خودش ندارد. بی بهانه برمی گردند به زندگی ات، با هزاران تغییر و حرف. دل می بندی و قبولش می کنی، می رود و زندگی را بر تو تلخ می کند. خانواده است دیگر. اگر از من بپرسند می گویم سفید شدن موی پدر و مادر هیچ دلیل بیولوژیکی ندارد. فقط همین دوری ها پیرشان می کند. هم خون چیز عجیبی است. بگذریم، نوشته را بر دهان شما و خودم تلخ نکنم. این ویژگی که سالی دو سه بار بیشتر همدیگر را نمی بینیم را اضافه کنید به این مساله که احساسات در خانواده ما هیچ جایگاه معقولی ندارد. یعنی ما از آن خانواده ها نیستیم که داخل ماشین نشسته اند، ناگهان از دیدن یک منظره سبز ذوق مرگ می شوند و ماشین را بزنند کنار. اگر قرار است به مقصد برسیم این کارها احمقانه است. لذتت را در همان مقصد ببر. واضح تر بگویم اگر شما در جمع ما یک جوک بی مزه بگویید نه تنها برای دلخوشی تان لبخند نمی زنیم که حتی بی معنی بودن جوک را به شما متذکر می شویم. دقیقش می شود اینکه اگر بر سر سفره کسی مستقیم از احساسات و عواطفش حرف بزند باعث خجالت زده شدن تمام خانواده می شود. از این لحاظ گمانم یک رگ مان به سامورایی های خشک و بی روح می رسد. تمام این مسائل و خیلی چیزهای دیگر شما را باید به این نتیجه گیری برساند که ما مراسم مرسومی به اسم جشن تولد نداریم. تنها از آنجا حافظه تاریخی مادر مثل ساعت کار می کند. از چند روز قبل تلفنی و ضمنی به همه هشدار می دهد که تولد فلانی در راه است. تا خدای ناکرده تماس روز تولد را فراموش نکنیم. به همین خاطر تمامی جشن تولدهای فیلم و داستان بیشتر برایم یک فانتری لوس و بی مزه بود که هیچگاه انتظارش را نداشته ام. اشتباه نکنید. من هم مثل شما تولد و کادو تولد داشته ام اما فارغ از هرگونه سوسول بازی. به خاطر دارم در تولد پنج سالگی ام، برادر بزرگتر برای جلوگیری از سوسول شدن مراسم یک فرهنگ لغت قطور آکسفور را از کتابخانه خانه برداشت و کادوپیچ کرد تا فکر نکنم خبری است.

همه اینها را گفتم تا بگویم تمام تولدهای زندگی یک طرف و تولدی که مرا وارد بیست و یک سالگی کرد یک طرف. یعنی تولد سال پیشم. اولین سالی بود که وارد حوزه مشهد شده بودم. چهار سال در حوزه شهرمان درس خوانده بودم و آخرین فرزندی بودم که از خانه هجرت می کرد. مدرسه مشهدم یک مدرسه دیپلمه بودم. منِ پایه پنج در فرض خوش آیند با طلبه های پایه یک همسن بودم. فقط دوتا از هم کلاسی هایم، همان سال بچه هایشان به دنیا آمدند. به همین خاطر دایره دوستان بیشتر از پایه های پایین تر بودند. و در این بین یکی از عجیب ترین دوستی ها را نیز تجربه کردم. شخص دوست، یک کرمانی پایه یک بود. یک دست نداشت. در تمام مدت کوتاه دوستی هیچوقت حتی به محدوده نزدیک دستش هم اشاره نکردم. به خاطر همان رگ عقل گرای دور از احساس. و هنوز هم نمی دانم چه بلایی سر دستش آمده. لطف و محبت این دوست عزیز با هیچکدام از محاسبات عقلی من جور درنمی آمد. نه در قیافه و اخلاقم چیز خارق العاده ای بود و نه تنور دوستی مان آنچنان گرم. اما کاری که این دوست عزیز برای تولدم کرد چنان لگدی به زیر ماشین حساب عقلم زد که هنوز در حال جمع کردن دکمه هایشم هستم.

داستان از یک اسنپ گرفتن ساده شروع شد. دوست عزیز قول گرفته بود به مناسبت تولد یک شام مهمانم کند. تاریخ تولد را هم به اصرار از زیر زبانم کشیده بود. گفتن تاریخ تولد به دوستان از آن دسته سوسول بازی های قبیح خانواده ماست. دوست عزیز با همان یک دستش جوری گوشی را گرفته بود که مقصد مشخص نباشد. محدوده تخیل من هم از ساندویچ مترو جلوتر نمی رفت. یک ساندویچی دم ایستگاه مترو که ملات ساندویچش را کمی تپل تر می ریزد. اما ماشین رفت تا از میدان ضد چرخید سمت خیابان امام رضا ع و گنبد آقا. باز هم من کوته فکر تصورم از رستوران لیالی البنان و پیتزای بعلبکی جلوتر نرفت. البته در کلی خوشحالی نمودم. یکی از اعمالی که من همیشه در خیابان امام رضا انجام می دهم سلام مخصوصه به تمامی هتل های پنج ستاره است. از هتل درویشی که نگین همه شان است تا تمامی مجموعه هتل های قصر. در حال سلام دادن و چشم چرانی یکی از هتل ها بودم که دوست عزیز به راننده اشاره فرمودند بزن کنار. باز هم من نادان تصورم از رستوران کنار هتل قصر جلوتر نرفت. اما همینکه قدم های دوست را به دل هتل پنج ستاره دیدم بی اختیار میخکوب شدم. تصمیم داشتم فرار کنم که رفیق با همان یک دست از یخه ام گرفت و نشاندم روی نمیکت مقابل هتل. در کنار تمامی اخلاق عجیبم این را هم باید اضافه کنم که فوبیای ورود به جمع و مکان جدید و پس زده شدن را دارم. دوست جان شروع کرد به درخواست و خواهش. از اینکه میز رزرو کرده و دیر میشود و اینکه خجالت ندارد مرده گنده پاشو بیا. و من نزدیک بود گریه ام دربیاید و دوست را جلوی هتل بر زمین بکوبم که چرا ما را در این هچل انداخته. هرچقدر به ریخت و قیافه خودم نگاه می کردم هیچ مناسبی با آن همه لوستر و درخشندگی هتل پیدا نمی کرد. دوست به هر والذاریاتی بود ما را بلند کرد و هل داد داخل لابی هتل. یک آن، احساس کردم تمام گارسون ها و پذیرش کننده ها با دست کش ها سفید خوشگل شان و چشم های ریمل کشیده زوم شدند روی کتانی آبی و پیراهن سفید یقه طلبگی ام. رستوران هتل آخرین سالن طبقه همکف بود. با این باور که همه کارکنان و زائران در حال بدرقه من با یک پوزخند پنهانی هستند به رستوران هتل رسیدیم. چاکی از هفت چاک بدن نمانده بود که از عرق قل قل نکند. یکی از گارسون ها گویا رفیق جان را بشناسد حال و احوال گرمی کرد. و بعدش خیلی شیک و مجلسی دعوت شدیم به یکی از دنج ترین میزهای رستوران. انتظار داشتم صندلی را برای جلو و عقب کنند که این اتفاق نیافتد و خوشحال شدم. روی میز به اندازه جهاز خواهرم بشقاب و کارد و چنگال و لیوان گذاشته بودند. خدمتکار شروع کرد به آموزش دادن که چطور با زنگ روی میز صدایش بزنیم و حتما در دلش التماس می کرد که لطفا چیزش را درنیاورید. سپس رو به دوست کرد و گفت منو را اول بیاورد و یا کیک. که دوست اشاره کرد کیک. من هنوز مبهوت رنگ و لعاب رستوران بودم و نمی دانستم کی از خواب بیدار می شوم که یک کیک یک کیلویی با آرم رئال مادرید گذاشتند جلویم. ایا باید به دوست می گفتم که اخیرا با عشق ورزی به دورتموند دارم به رئال مادرید خیانت می کنم؟ دهانم را بسته نگه داشتم و با چاقویی که پیشتر تنها برای قاچ کردن هندوانه استفاده کرده بودم آرم رئال را پاره کردم. به واقع لطافت و سبکی خامه کیکی، چیزی بود که شما دوستان حتما در بهشت امتحان خواهید کرد. در ادامه متوجه شدم دوست جان کیک را از قبل سفارش داده و عصر رسانده به رستوران هتل. نصف کیک را بیشتر نخوردیم. گفتم پاشیم بریم که دوست گفت ما که هنوز شام نخوردیم و آنجا بود که فهمیدم پولداری ظرفیت معده ای می خواهد که من ندارم. زنگ را به صدا درآوردیم و بازهم شیک و مجلسی منو را خواستیم. منو درهای جدیدی از علم را به رویم باز کرد. من که بیشتر از سه مدل کباب نمی توانستم نام ببرم با اسم پانزده مدل کباب آشنا شدم. البته از آنجایی معده فقیرانه محدودیت هایی دارد از خیر کباب گذشتم و با اجازه دوست به یک پرس شاه میگو پفکی قناعت کردم. از آنجایی که شاید این متن را با زبان روزه می خوانید من بیش از این گناه نمی کنم و دیگر اشاره ای به آب میوه طبیعی و دیگر مخلفات مراسم نمی کنم. که همانطور که خودتان بهتر می دانید اینها همه زرق و برق دنیا است و آقا امیرالمومنین فرموده اند ای دنیا اف بر تو و از این جور حرفها.

اما تمام این مسائل را گفتم برای اینکه شما عزیزان این عقل قاصر را راهنمایی کنید و بگویید محبت و دوستی چیست و با آدم چه می کند؟ قبلا هم گفتم رگ سامورایی من این چیزها را نمی فهمد و وقتی دیدم که یک کیک روی دست گارسونی شیک و مجلسی دارد به سمتم می آید، بزرگترین کابوس سوسول بازی ممکن داشت به واقعیت تبدیل می شد و من از آن نمی ترسیدم. بلکه از درک مفهوم جدیدی لذت می بردم که هنوز شیرینی اش بیش از کیک موزی و شاه میگو پفکی زیر دهانم مانده.

در انتها باید اشاره کنم که دوست عزیز خیلی لردمنشانه نصف مانده کیک را به خدم و حشم رستوران بخشید و ما را مبهوت دست و دلبازی خود نمود. هرچند این بهت باعث نشد که در دل چند فحش آبدار نثار این گرامی ننمایم.

نیمکتی از انتها خالی شد

یاهو

خبر، تلخ و ناگهانی بود. بر پیشانی بلوار معلم یک پرچم ایران زده اند بر سر یک میله بلند. از میدان شهربانی که می پیچی سمت بلوار معلم تازه در گلوگاه متوجه میشوی عجب ورودی بدی است. کج و تنگ. فرمان را باید بیش از انتظار بچرخانی تا داخل مسیر بمانی. تازه اگر سرعتت معقول باشد و بتوانی کنترل کنی.

خبر تلخ و ناگهانی بود. سه شب مانده به عید در میان پست های اینستاگرام متوجه شدم که حسن مرد.

سرعت موتور بالا است. فرمان موتور آنقدر که باید به سمت بلوار نمی چرخد. پیش از ترمز و هر کار دیگر چرخ به لبه بلوار گیر می کند. یک نفر از روی موتور پرت می شود و به میله پرچم کوبیده می شود. سری روی پیچ میله پایین می آید. پیچ محکم است و کلفت. جمجمه را می شکافد  و تا میانه مغز پیش می رود. خبر تلخ و ناگهانی است. حسن در جا می میرد.

مدرسه های نمونه خوب بودند و بد. یک فرصت عالی برای یک بچه روستایی تا بتواند در یک محیط شبانه روزی دولتی با کمترین هزینه تحت تعلیم معلم های باسابقه باشد. البته وجود افرادی را هم باید تحمل می کردند. بچه های درسخوان و پرفیس شهری که اکثرشان یک خانواده فئودال داشتند. اساس مدرسه های نمونه برای بچه های روستایی بود اما به طرز شگفتی چهل درصد آزمون ورودی را بچه های شهر تکمیل می کردند. و از آنجایی که شهرمان مدرسه تیزهوشان نداشت و آزمون هم نیاز به درس خواندن دارد بچه هایی زیادخوان قبول می شدند. بچه های شهر عموما زیاد درس می خواندند. استعداد خاصی نداشتند. فقط زیاد می خواندند. نه به خاطر خود درس که بیشتر به خاطر طبقه اجتماعی شان. عموم پدرو مادرهایشان دکتر و مهندس بودند یا تاجرهای گردن کلفت و برای حفظ آبروی خانوادگی نمیشد نمره ضعیف بگیرند. اگر هم می خواستند لعن و نفرین خانواده نمی گذاشت. در ضمن مثل یک مدرسه معمولی ملاک دوست پیدا کردن میزان مرام و معرفت طرف نبود بلکه نمره تو گروه دوستی ات را مشخص می کرد. و همیشه این احساس را داشتی که آن گروه درس خوان تر خیلی باحالتر هم هستند. بچه های روستا آن سوی ماجرا بودند. بچه هایی پر استعداد که تمام تلاششان را در همان آزمون ورودی انجام داده بودند و دیگر برای سه سال آینده حال نداشتند. به همین خاطر نیمه انتهایی کلاس را تشکیل می دادند. عموما یا خواب بودند یا در حال مسخره بازی و خنده. با همان کورسوی استعداد خودشان را در مرز قبولی و نارضایتی معلم ها نگه داشته بودند. برای خودشان تشکیلات خاصی داشتند. رفاقت هایشان به خاطر زندگی بیست و چهار با هم رنگ و لعاب دیگری داشت. و رفاقت با یک بچه شهری را از فحش ناموس بدتر می دانستند. نفرتشان در حدی بود که اگر کسی میان پروپای بچه های شهری می چرخید تا عمر داشت در خوابگاه و مدرسه مطرود می شد. در این میان من و دوستم نمونه های عجیبی بودیم. من یک شهری بودم که نه خانواده پولداری داشتم و نه درس می خواندم. البته همیشه تظاهر به درس خواندن می کردم اما این دلیل نمی شد که نمره های خوب بگیرم. به همین خاطر در میان گروهای شهری بیشتر شبیه سندروم دامی بودم که گاهی سر به سرش می گذاشتند. البته باید اعتراف کنم که خیلی از ولگردی ها و تفریحاتشان با خرجهای گزافی همراه بود که در توان من نبود. از طرفی اسم و رسم شهری بودن مانع بود شده بود که در جمع روستایی ها پذیرفته شوم. به جز جعفر که یک نمونه نادر روستایی بود. دریغ از اپسیلونی هوش و استعداد که با این حال روی همه بچه های شهری را در درس خواندن سفید کرده بود. جعفر از دو جهت مبغوض روستایی ها بود. یکی اینکه زیاد درس می خواند و درس خواندن یعنی تشبه به شهری ها و این عین کفر بود. از جهتی خبر همه خلافکاری های داخل خوابگاه را تحویل سرپرست می داد. چند باری هم سر خبرکشی بدجور کتک خورد. زوج خوبی بودیم. یک شهری تنبل به همراه روستایی درسخوان. مبغوض نژاد خودمان. هر سه سال نیمکت مان جایی در مرز هر دو گروه بود. وسط ترین نیمکت کلاس. بیشتر که با خود فکر می کنم می بینم هیچ محبت و علاقه به هم نداشتیم. تنها خیلی خوب حال همدیگر را درک می کردیم. می توانستیم ساعت های به هم سرکوفت بزنیم و لج همدیگر را دربیاوریم و اما هیچ مشکلی برای کنار هم نشستن نداشتیم. تنها انتهای سال سوم بود که کمی میانمان فاصله افتاد. همچنان هم میزی بودیم اما بیشتر با یک گروه درس خوان شهری می چرخید. ناچار پذیرفته بودند که جعفر هم می تواند یکی از آنها باشد. اگر من هم برای یک امتحان تاریخ کتاب را سیزده دور می کردم حتما روی دست بلند می کردند. در حالیکه اخلاق و روحیات بچه های شهر برایم مشمئز کننده بود نسبت به تشکیلات و رفتار بچه های روستا کنجکاو بودم. محیط روستا عیارشان را آب دیده تر کرده بود  و مردانه تر رفتار و شوخی می کردند. مثل شهری ها برای نمره گریه نمی کردند. ولخرجی های غیر معقول نداشتند. رفاقتهایشان پایه های محکم تری داشت.  و اینکه نسبت به آینده شان مثل شهری ها رویاپردازی نمی کردند. البته بچه های شهر هم رویایی خاصی نداشتند. فقط همان حرفهایی که والدین پرمدعایشان توی ذهنشان چپانده بودند را دوباره بلغور می کردند. تلاش های من هم در اواخر سال سوم تا حدودی جواب داد. نمره های بدم و انشاهای خوبی که برای بعضی روستایی ها می نوشتم باعث شد تا در دل برخی ها جا پیدا کنم. حسن یکی از آنها بود. برادر دوقلویش کلاس دیوار به دیوار بود. غمی نبود. غیر از چند ساعت درس و بحث باقی روز را باهم بودند. حسن ساده بود. در تمامی رفتارهای شوخی و جدی اش. برای صحبت کردن با حسن دلیل خاصی نیاز نبود. خودش بی دلیل حرف را به زبانت می آورد. گاه از مسخره‌بازی هایش تعجب میکردی و وقتی ساکت و متحیر از تمام آن همه مردانگی که به یکباره در رفتارش ظهور پیدا می‌کرد. حسن نمود همان انسان روستا بود. اگرچه از خیلی روستایی ها شهری‌تر صحبت می‌کرد. دوستی طولانی نبود. اما اجزای آن صورت از میان آن همه چهره هنوز برایم زنده تر است.

حسن و حسین بعد راهنمایی طلبه شدند. من سال اول دبیرستان را خواندم. و بعد فهمیدم با این روند درس خواندن و بی علاقگی کنکور را به حتم می‌مالم و چیزی از داخلش درنمی‌آید‌. به حکم اینکه ادبیات عرب را بهتر می‌فهمیدم و یک عمر پامنبری مسجد و هیات بودم طلبه شدم. به رسم علما از حوزه شهرمان شروع کردم. حسن اما از آنجا رفته بود. سالها از دور همدیگر را میدیدیم به حکم هم لباس بودن و گذشته شیرین حال همدیگر را می‌پرسیدیم. لبخندی به نشانه تمام آن شیطنت های راهنمایی بر لب‌مان مانده بود. غرق زندگی بودیم. گمان نمی کردیم سال و ماهی بیاید و دیگر نتوانی آن همه خاطره را با یک لبخند تحویل کسی دیگر بدهیم. آن وقت تازه خود او را مرور میکنی. آنکه رفته و تو را با بهت و حقیقت این دنیا تنها گذاشته.

خبر تلخ و ناگهانی بود. یکی از دوستان گفت چند روز بعد از تصادف روی خون شتک زده حسن پای میله‌ی پرچم چند کیسه سیمان گذاشتند. انگار بخواهند روی جمله نصفه‌ای به زور نقطه اتمام بگذارند. دوست دارم فردا برای چهلم تمام بچه های کلاس را ببرم پای همان میله‌ی پرچم. کنار همان خون جامانده از حسن بشینیم و کمی باور کنیم یکی از نیمکت های کلاسمان خالی شد. تمام شهری‌ها و روستایی‌ها برای لحظه‌ای آنجا باشیم و فکر کنیم کم شدیم و مرزهای دروغین نگذاشت هم را بفهمیم و دوست داشته باشیم. دوست دارم لحظه ای پای آن میله‌ی پرچم بشینم و این خبر تلخ و ناگهانی را از جان باور کنم.