بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

تک گویی پیش از جشن

یاهو

پیری از کی شروع می شود؟ من می گویم از وقتی اولین آه حسرت را کشیدی. با این حساب پیری من شروع شده است. کمتر از یک ماه به شروع بیست و سه سالگی. چیزی در درونم تغییر کرده است. برای رسیدن به روز تولد هیجان درونی سال های قبل را ندارم. نگرانم، در تمام روزهایی که یکی یکی پایان می یابند  و یک سال دیگر به عمرم اضافه می کنند. دچار وسواس شده ام. سال های عمرم را می شمارم. گمان می کنم یک سال این وسط سهل انگارانه اضافه شده است. بیست و دو سالگی نباید اینقدر زود تمام شود. باور کنید حتی با انگشتانم عمرم را شمردم. اول صبح، وسط مهمانی، آخر شب. گویا در کار ساعت ها و تقویم ها خطایی نیست. گذر عمر را می بینم اما باور نمی کنم. عجله هایم برای بزرگ شدن تمام شده است. هول و هراس جای تمام آن شور و اشتیاق ها را گرفته است. ترس از تمام مسوولیت ها و وظیفه هایی که قرار است بیاید روی دوشم. واهمه از اینکه می بینم از نوجوانی چیزی جز خاطره و خیال نمانده است. اضطراب از تمام کارهایی که باید تا الان تمام می شد و هنوز آغاز نشده اند. بیست و سه سالگی خواب از چشمانم ربوده. شب ها تمام گذشته کوتاهم سر باز می کند. تمام شکست ها و اشتباهات سنگینی شان را می اندازند روی سینه ام. برای مرور این همه ندانم کاری و خطا نفس کم می آورم. بدنم عرق می کند. مضطرب می شوم. از اینکه نمی دانم چقدر وقت برایم مانده است؟ سرمایه جوانی چند سال دیگر یاری ام می کند؟ آیا برای جبران هنوز فرصت دارم؟

حسرت ها شروع شده اند. دارد ریشه امیدها و آینده ها را می سوزاند. خشکی می زند به دریای آرزوها و خیال ها. تمام همتی که ذخیره کرده ای برای جبران گذشته را به پوزخند گرفته. تلاش هایت برای نجات آنچه از روز مانده است را به سخره می گیرد. این حسرت است که پیر می کند. استخوان می پوکاند و مو سپید می کند. دوباره برنامه هایت را نگاه می کنی، آرزوهایت را می شماری، نقشه های زندگی ات را دوباره می کشی. نه، نمی شود. از زندگی عقب مانده ای. عقربه ها خیلی سریعتر از فکر و تلاش تو دویده اند. ساعت ها بی رحمانه به خط پایان می تازند و تو هنوز مانده ای در آغاز گردنه آرزوها و خیال ها.

محاسبه تلخ است. مواجهه با واقعیت دردناک است. کار راحتی است هر روز که تمام شد خاک رویش بریزی و دیگر سراغش را نگیری. چشم بپوشی روی تمام اهداف کوتاه و بلند مدت که تو را نگران رسیدن می کنند. دندان های خرابت را نشماری. جلوی آینده سپیدی و ریزش موهایت را وارسی نکنی. وظایف ناخواسته ای که وارد زندگی ات می شوند را حمارانه قبول کنی و دم نزنی. تمام زندگی ات در لحظه حال خلاصه شود. اما هیچکدام این ها را نمی خواهیم. قبول شکست سخت است. آن هم در آغاز بیست و سه سالگی. می روی کتاب ها و سایت ها را چک می کنی که ببینی جوانی را تا چه سالی می دانند. که هنوز تا پایان ایام شباب فرسنگ ها فاصله داری. که هنوز می توانی خوش بگذرانی. از وقتت بدزدی. نفسی چاق کنی و آرام کارهایت را پی بگیری. که به خواب خرگوشی ات ادامه بدهی.

می دانم چیزهایی را از دست داده ام ولی برای ادامه بعضی کارها هنوز مسیر زندگی هموار است. در دل، تمام ساعات بیست و سه سالگی را پیش فروش کرده ام. کارهایم را آماده کرده ام. می خواهم دل قوی بدارم که تجربه یک راه نیمه بهتر از قبول باخت پیش از شروع است. سرنوشت اگر افسار حوادث و اتفاقات را محکم تر بگیرد. دوست دارم عرق بریزم. خسته شوم. خود را از نفس بیاندازم و در پایان روز لذت ببرم از تمام این ساعاتی که ردی از تلاش روی شان گذاشتم. و بیش از همه دست و دل را آماده کرده ام که بنویسم. دیگر نمی خواهم نوشتن برایم یک رویای وهم انگیز نباشد. چرا که هربار به نوجوانی برگشتم تنها از تمام شدن ساعات نوشتن راضی بودم.  آخ، نوشتن. بیست و سه سالگی برای شروع خیلی کارها دیر است. اما نوشتن را رها نخواهم کرد. هر چقدر در چیدن کلمات نابلد باشم. این ساعات مکاشفه درونی و معاشقه با کیبورد را ترک نمی کنم. به این باور رسیده ام عمر را باید برای کاری تمام کنی که منتظر تمام شدنش نیستی. کاری که با حرارت و اشتیاق قلب پیش برود. خسته ات کند اما تو از تمام ساعاتی که گذاشتی راضی باشی. برای پایانش چشم به عقربه های ساعت نداشته باشی. من این لذت را در نوشتن یافتم. که مرا در ماورای رنج گذشته و دغدغه آینده در خود حل می کند. نوشتن برای من یک مسیر رسیدن است. رسیدن به حقیقت. یک طریقت شخصی برای کشف و شهود. برای آزمودن باورها و افکارم. نوشتن را همچون یک سلوک خراباتی تمرین می کنم. هنوز باید سال ها از روی خط بزرگان مشق بنویسم. اما این تجربه خود زندگی است. این کار در زندگی من برای خودش جایگاه پیدا کرده است. از میان تمام دغدغه ها و برنامه ها سخت کوشانه تر قد می کشد و زندگی ام را در بر می گیرد. ساعات مخصوص پیدا می کند. دور از تمام آدم ها و همهمه ها. همراه با موسیقی خاص خود. اتاقی آرام تا راحت با فکر و کلمات شلوغ کنم. نوشتن برای من همان عصای طریق خودشناسی است. پشت این خطوط الفبا مسیر زیستن برایم واضح تر است. در این ساعات نوشتن است که باور دارم خودم هستم. خود واقعی که در پشت این کلمات و نوشته ها حلول می کنم. پس به افتخار زندگی و به افتخار نوشتن که مرا به این جمله مارکز رساند: زنده ام تا روایت کنم.

برای شما چه کاری معنی زندگی می دهد؟

  • محمد عربی

نظرات  (۱)

گرچه سن زیادی ندارم ولی با این پستتون بدجور رفتم تو فکر واقعا عمرم چجوری میگذره الان که فکر میکنم شاید خیلی از وقتا رو به بطالت گذروندم

 

+ برای من هم همین نوشتن همین نوشتن هایی که تک تک کلامتش بوی زندگی میدن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی