بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

جشن تولد

یاهو

مادرم حافظه تاریخی اش حرف ندارد. سن و سال دورترین بچه های فامیل و همسایه را به سال و ماه می داند. هیچ کس جرات ندارد با مادرم در مورد مساله تاریخ تولد بحث کند. مادرم تاریخ تولد همه را می داند جز خودش. مادرم دو سه خواهر بزرگتر داشت که هیچ کدام از آب و گل درنیامدند. خاله نرجس خاتونم از همان خواهرها بود که هنوز از شیر گرفته نشده مریض می شود و عمرش را به شما می دهد. نوزاد بعدی مادر من بود که از میان تمام امراض شایع جان سالم به در می برد و پدربزرگم که گویا بسیار متعجب بوده و امید به زنده ماندن مادرم نداشته تصمیم می گیرد از همان شناسنامه نرجس خاتون برای مادرم استفاده کند. و این طوری می شود که مادرم یک عمر با هویتی جعلی و شناسنامه ای دو سال بزرگتر از خودش در مام وطن به زندگی مشغول می شود. تنها جمله منقول از بزرگان این است که مادرم بچه پای کرسی بوده. پس به قطع و یقین می توان دانست که مادرم فرزند شش ماهه دوم سال است. چیزی که به قطع و یقین هیچ کارمند اداره ای نمی داند این است که مادرم یک عمر در تمامی محافل و مجالسِ رسمی اسم خواهرش را به دوش می کشد در حالیکه ما او را به اسم دیگری می شناسیم. و این حکایت مصداق همان کوزه گری است که از کوزه شکسته آب می خورد.

ما خانواده تکه و پاره ای هستیم. از وقتی چشم باز کرده ام بچه های خانواده به قصد درس و دانشگاه و زندگی از خانه رفته اند. پس جای تعجبی ندارد که مجموع ساعاتی که با بعضی از دوستان کودکی بودم از تمام ساعاتی که با خواهر و برادرانم بودم بیشتر باشد. خواهر و برادرانم در طول این بیست سال زندگی بیشتر برایم مثل داد زدن جلوی کوه بودند. می آیند و می روند. از خودت هستند و بخواهی و نخواهی به تو بازمی گردند. راه خلاصی از خانواده نیست. آدم چاره ای جز دل بستن به هم خون خودش ندارد. بی بهانه برمی گردند به زندگی ات، با هزاران تغییر و حرف. دل می بندی و قبولش می کنی، می رود و زندگی را بر تو تلخ می کند. خانواده است دیگر. اگر از من بپرسند می گویم سفید شدن موی پدر و مادر هیچ دلیل بیولوژیکی ندارد. فقط همین دوری ها پیرشان می کند. هم خون چیز عجیبی است. بگذریم، نوشته را بر دهان شما و خودم تلخ نکنم. این ویژگی که سالی دو سه بار بیشتر همدیگر را نمی بینیم را اضافه کنید به این مساله که احساسات در خانواده ما هیچ جایگاه معقولی ندارد. یعنی ما از آن خانواده ها نیستیم که داخل ماشین نشسته اند، ناگهان از دیدن یک منظره سبز ذوق مرگ می شوند و ماشین را بزنند کنار. اگر قرار است به مقصد برسیم این کارها احمقانه است. لذتت را در همان مقصد ببر. واضح تر بگویم اگر شما در جمع ما یک جوک بی مزه بگویید نه تنها برای دلخوشی تان لبخند نمی زنیم که حتی بی معنی بودن جوک را به شما متذکر می شویم. دقیقش می شود اینکه اگر بر سر سفره کسی مستقیم از احساسات و عواطفش حرف بزند باعث خجالت زده شدن تمام خانواده می شود. از این لحاظ گمانم یک رگ مان به سامورایی های خشک و بی روح می رسد. تمام این مسائل و خیلی چیزهای دیگر شما را باید به این نتیجه گیری برساند که ما مراسم مرسومی به اسم جشن تولد نداریم. تنها از آنجا حافظه تاریخی مادر مثل ساعت کار می کند. از چند روز قبل تلفنی و ضمنی به همه هشدار می دهد که تولد فلانی در راه است. تا خدای ناکرده تماس روز تولد را فراموش نکنیم. به همین خاطر تمامی جشن تولدهای فیلم و داستان بیشتر برایم یک فانتری لوس و بی مزه بود که هیچگاه انتظارش را نداشته ام. اشتباه نکنید. من هم مثل شما تولد و کادو تولد داشته ام اما فارغ از هرگونه سوسول بازی. به خاطر دارم در تولد پنج سالگی ام، برادر بزرگتر برای جلوگیری از سوسول شدن مراسم یک فرهنگ لغت قطور آکسفور را از کتابخانه خانه برداشت و کادوپیچ کرد تا فکر نکنم خبری است.

همه اینها را گفتم تا بگویم تمام تولدهای زندگی یک طرف و تولدی که مرا وارد بیست و یک سالگی کرد یک طرف. یعنی تولد سال پیشم. اولین سالی بود که وارد حوزه مشهد شده بودم. چهار سال در حوزه شهرمان درس خوانده بودم و آخرین فرزندی بودم که از خانه هجرت می کرد. مدرسه مشهدم یک مدرسه دیپلمه بودم. منِ پایه پنج در فرض خوش آیند با طلبه های پایه یک همسن بودم. فقط دوتا از هم کلاسی هایم، همان سال بچه هایشان به دنیا آمدند. به همین خاطر دایره دوستان بیشتر از پایه های پایین تر بودند. و در این بین یکی از عجیب ترین دوستی ها را نیز تجربه کردم. شخص دوست، یک کرمانی پایه یک بود. یک دست نداشت. در تمام مدت کوتاه دوستی هیچوقت حتی به محدوده نزدیک دستش هم اشاره نکردم. به خاطر همان رگ عقل گرای دور از احساس. و هنوز هم نمی دانم چه بلایی سر دستش آمده. لطف و محبت این دوست عزیز با هیچکدام از محاسبات عقلی من جور درنمی آمد. نه در قیافه و اخلاقم چیز خارق العاده ای بود و نه تنور دوستی مان آنچنان گرم. اما کاری که این دوست عزیز برای تولدم کرد چنان لگدی به زیر ماشین حساب عقلم زد که هنوز در حال جمع کردن دکمه هایشم هستم.

داستان از یک اسنپ گرفتن ساده شروع شد. دوست عزیز قول گرفته بود به مناسبت تولد یک شام مهمانم کند. تاریخ تولد را هم به اصرار از زیر زبانم کشیده بود. گفتن تاریخ تولد به دوستان از آن دسته سوسول بازی های قبیح خانواده ماست. دوست عزیز با همان یک دستش جوری گوشی را گرفته بود که مقصد مشخص نباشد. محدوده تخیل من هم از ساندویچ مترو جلوتر نمی رفت. یک ساندویچی دم ایستگاه مترو که ملات ساندویچش را کمی تپل تر می ریزد. اما ماشین رفت تا از میدان ضد چرخید سمت خیابان امام رضا ع و گنبد آقا. باز هم من کوته فکر تصورم از رستوران لیالی البنان و پیتزای بعلبکی جلوتر نرفت. البته در کلی خوشحالی نمودم. یکی از اعمالی که من همیشه در خیابان امام رضا انجام می دهم سلام مخصوصه به تمامی هتل های پنج ستاره است. از هتل درویشی که نگین همه شان است تا تمامی مجموعه هتل های قصر. در حال سلام دادن و چشم چرانی یکی از هتل ها بودم که دوست عزیز به راننده اشاره فرمودند بزن کنار. باز هم من نادان تصورم از رستوران کنار هتل قصر جلوتر نرفت. اما همینکه قدم های دوست را به دل هتل پنج ستاره دیدم بی اختیار میخکوب شدم. تصمیم داشتم فرار کنم که رفیق با همان یک دست از یخه ام گرفت و نشاندم روی نمیکت مقابل هتل. در کنار تمامی اخلاق عجیبم این را هم باید اضافه کنم که فوبیای ورود به جمع و مکان جدید و پس زده شدن را دارم. دوست جان شروع کرد به درخواست و خواهش. از اینکه میز رزرو کرده و دیر میشود و اینکه خجالت ندارد مرده گنده پاشو بیا. و من نزدیک بود گریه ام دربیاید و دوست را جلوی هتل بر زمین بکوبم که چرا ما را در این هچل انداخته. هرچقدر به ریخت و قیافه خودم نگاه می کردم هیچ مناسبی با آن همه لوستر و درخشندگی هتل پیدا نمی کرد. دوست به هر والذاریاتی بود ما را بلند کرد و هل داد داخل لابی هتل. یک آن، احساس کردم تمام گارسون ها و پذیرش کننده ها با دست کش ها سفید خوشگل شان و چشم های ریمل کشیده زوم شدند روی کتانی آبی و پیراهن سفید یقه طلبگی ام. رستوران هتل آخرین سالن طبقه همکف بود. با این باور که همه کارکنان و زائران در حال بدرقه من با یک پوزخند پنهانی هستند به رستوران هتل رسیدیم. چاکی از هفت چاک بدن نمانده بود که از عرق قل قل نکند. یکی از گارسون ها گویا رفیق جان را بشناسد حال و احوال گرمی کرد. و بعدش خیلی شیک و مجلسی دعوت شدیم به یکی از دنج ترین میزهای رستوران. انتظار داشتم صندلی را برای جلو و عقب کنند که این اتفاق نیافتد و خوشحال شدم. روی میز به اندازه جهاز خواهرم بشقاب و کارد و چنگال و لیوان گذاشته بودند. خدمتکار شروع کرد به آموزش دادن که چطور با زنگ روی میز صدایش بزنیم و حتما در دلش التماس می کرد که لطفا چیزش را درنیاورید. سپس رو به دوست کرد و گفت منو را اول بیاورد و یا کیک. که دوست اشاره کرد کیک. من هنوز مبهوت رنگ و لعاب رستوران بودم و نمی دانستم کی از خواب بیدار می شوم که یک کیک یک کیلویی با آرم رئال مادرید گذاشتند جلویم. ایا باید به دوست می گفتم که اخیرا با عشق ورزی به دورتموند دارم به رئال مادرید خیانت می کنم؟ دهانم را بسته نگه داشتم و با چاقویی که پیشتر تنها برای قاچ کردن هندوانه استفاده کرده بودم آرم رئال را پاره کردم. به واقع لطافت و سبکی خامه کیکی، چیزی بود که شما دوستان حتما در بهشت امتحان خواهید کرد. در ادامه متوجه شدم دوست جان کیک را از قبل سفارش داده و عصر رسانده به رستوران هتل. نصف کیک را بیشتر نخوردیم. گفتم پاشیم بریم که دوست گفت ما که هنوز شام نخوردیم و آنجا بود که فهمیدم پولداری ظرفیت معده ای می خواهد که من ندارم. زنگ را به صدا درآوردیم و بازهم شیک و مجلسی منو را خواستیم. منو درهای جدیدی از علم را به رویم باز کرد. من که بیشتر از سه مدل کباب نمی توانستم نام ببرم با اسم پانزده مدل کباب آشنا شدم. البته از آنجایی معده فقیرانه محدودیت هایی دارد از خیر کباب گذشتم و با اجازه دوست به یک پرس شاه میگو پفکی قناعت کردم. از آنجایی که شاید این متن را با زبان روزه می خوانید من بیش از این گناه نمی کنم و دیگر اشاره ای به آب میوه طبیعی و دیگر مخلفات مراسم نمی کنم. که همانطور که خودتان بهتر می دانید اینها همه زرق و برق دنیا است و آقا امیرالمومنین فرموده اند ای دنیا اف بر تو و از این جور حرفها.

اما تمام این مسائل را گفتم برای اینکه شما عزیزان این عقل قاصر را راهنمایی کنید و بگویید محبت و دوستی چیست و با آدم چه می کند؟ قبلا هم گفتم رگ سامورایی من این چیزها را نمی فهمد و وقتی دیدم که یک کیک روی دست گارسونی شیک و مجلسی دارد به سمتم می آید، بزرگترین کابوس سوسول بازی ممکن داشت به واقعیت تبدیل می شد و من از آن نمی ترسیدم. بلکه از درک مفهوم جدیدی لذت می بردم که هنوز شیرینی اش بیش از کیک موزی و شاه میگو پفکی زیر دهانم مانده.

در انتها باید اشاره کنم که دوست عزیز خیلی لردمنشانه نصف مانده کیک را به خدم و حشم رستوران بخشید و ما را مبهوت دست و دلبازی خود نمود. هرچند این بهت باعث نشد که در دل چند فحش آبدار نثار این گرامی ننمایم.

نیمکتی از انتها خالی شد

یاهو

خبر، تلخ و ناگهانی بود. بر پیشانی بلوار معلم یک پرچم ایران زده اند بر سر یک میله بلند. از میدان شهربانی که می پیچی سمت بلوار معلم تازه در گلوگاه متوجه میشوی عجب ورودی بدی است. کج و تنگ. فرمان را باید بیش از انتظار بچرخانی تا داخل مسیر بمانی. تازه اگر سرعتت معقول باشد و بتوانی کنترل کنی.

خبر تلخ و ناگهانی بود. سه شب مانده به عید در میان پست های اینستاگرام متوجه شدم که حسن مرد.

سرعت موتور بالا است. فرمان موتور آنقدر که باید به سمت بلوار نمی چرخد. پیش از ترمز و هر کار دیگر چرخ به لبه بلوار گیر می کند. یک نفر از روی موتور پرت می شود و به میله پرچم کوبیده می شود. سری روی پیچ میله پایین می آید. پیچ محکم است و کلفت. جمجمه را می شکافد  و تا میانه مغز پیش می رود. خبر تلخ و ناگهانی است. حسن در جا می میرد.

مدرسه های نمونه خوب بودند و بد. یک فرصت عالی برای یک بچه روستایی تا بتواند در یک محیط شبانه روزی دولتی با کمترین هزینه تحت تعلیم معلم های باسابقه باشد. البته وجود افرادی را هم باید تحمل می کردند. بچه های درسخوان و پرفیس شهری که اکثرشان یک خانواده فئودال داشتند. اساس مدرسه های نمونه برای بچه های روستایی بود اما به طرز شگفتی چهل درصد آزمون ورودی را بچه های شهر تکمیل می کردند. و از آنجایی که شهرمان مدرسه تیزهوشان نداشت و آزمون هم نیاز به درس خواندن دارد بچه هایی زیادخوان قبول می شدند. بچه های شهر عموما زیاد درس می خواندند. استعداد خاصی نداشتند. فقط زیاد می خواندند. نه به خاطر خود درس که بیشتر به خاطر طبقه اجتماعی شان. عموم پدرو مادرهایشان دکتر و مهندس بودند یا تاجرهای گردن کلفت و برای حفظ آبروی خانوادگی نمیشد نمره ضعیف بگیرند. اگر هم می خواستند لعن و نفرین خانواده نمی گذاشت. در ضمن مثل یک مدرسه معمولی ملاک دوست پیدا کردن میزان مرام و معرفت طرف نبود بلکه نمره تو گروه دوستی ات را مشخص می کرد. و همیشه این احساس را داشتی که آن گروه درس خوان تر خیلی باحالتر هم هستند. بچه های روستا آن سوی ماجرا بودند. بچه هایی پر استعداد که تمام تلاششان را در همان آزمون ورودی انجام داده بودند و دیگر برای سه سال آینده حال نداشتند. به همین خاطر نیمه انتهایی کلاس را تشکیل می دادند. عموما یا خواب بودند یا در حال مسخره بازی و خنده. با همان کورسوی استعداد خودشان را در مرز قبولی و نارضایتی معلم ها نگه داشته بودند. برای خودشان تشکیلات خاصی داشتند. رفاقت هایشان به خاطر زندگی بیست و چهار با هم رنگ و لعاب دیگری داشت. و رفاقت با یک بچه شهری را از فحش ناموس بدتر می دانستند. نفرتشان در حدی بود که اگر کسی میان پروپای بچه های شهری می چرخید تا عمر داشت در خوابگاه و مدرسه مطرود می شد. در این میان من و دوستم نمونه های عجیبی بودیم. من یک شهری بودم که نه خانواده پولداری داشتم و نه درس می خواندم. البته همیشه تظاهر به درس خواندن می کردم اما این دلیل نمی شد که نمره های خوب بگیرم. به همین خاطر در میان گروهای شهری بیشتر شبیه سندروم دامی بودم که گاهی سر به سرش می گذاشتند. البته باید اعتراف کنم که خیلی از ولگردی ها و تفریحاتشان با خرجهای گزافی همراه بود که در توان من نبود. از طرفی اسم و رسم شهری بودن مانع بود شده بود که در جمع روستایی ها پذیرفته شوم. به جز جعفر که یک نمونه نادر روستایی بود. دریغ از اپسیلونی هوش و استعداد که با این حال روی همه بچه های شهری را در درس خواندن سفید کرده بود. جعفر از دو جهت مبغوض روستایی ها بود. یکی اینکه زیاد درس می خواند و درس خواندن یعنی تشبه به شهری ها و این عین کفر بود. از جهتی خبر همه خلافکاری های داخل خوابگاه را تحویل سرپرست می داد. چند باری هم سر خبرکشی بدجور کتک خورد. زوج خوبی بودیم. یک شهری تنبل به همراه روستایی درسخوان. مبغوض نژاد خودمان. هر سه سال نیمکت مان جایی در مرز هر دو گروه بود. وسط ترین نیمکت کلاس. بیشتر که با خود فکر می کنم می بینم هیچ محبت و علاقه به هم نداشتیم. تنها خیلی خوب حال همدیگر را درک می کردیم. می توانستیم ساعت های به هم سرکوفت بزنیم و لج همدیگر را دربیاوریم و اما هیچ مشکلی برای کنار هم نشستن نداشتیم. تنها انتهای سال سوم بود که کمی میانمان فاصله افتاد. همچنان هم میزی بودیم اما بیشتر با یک گروه درس خوان شهری می چرخید. ناچار پذیرفته بودند که جعفر هم می تواند یکی از آنها باشد. اگر من هم برای یک امتحان تاریخ کتاب را سیزده دور می کردم حتما روی دست بلند می کردند. در حالیکه اخلاق و روحیات بچه های شهر برایم مشمئز کننده بود نسبت به تشکیلات و رفتار بچه های روستا کنجکاو بودم. محیط روستا عیارشان را آب دیده تر کرده بود  و مردانه تر رفتار و شوخی می کردند. مثل شهری ها برای نمره گریه نمی کردند. ولخرجی های غیر معقول نداشتند. رفاقتهایشان پایه های محکم تری داشت.  و اینکه نسبت به آینده شان مثل شهری ها رویاپردازی نمی کردند. البته بچه های شهر هم رویایی خاصی نداشتند. فقط همان حرفهایی که والدین پرمدعایشان توی ذهنشان چپانده بودند را دوباره بلغور می کردند. تلاش های من هم در اواخر سال سوم تا حدودی جواب داد. نمره های بدم و انشاهای خوبی که برای بعضی روستایی ها می نوشتم باعث شد تا در دل برخی ها جا پیدا کنم. حسن یکی از آنها بود. برادر دوقلویش کلاس دیوار به دیوار بود. غمی نبود. غیر از چند ساعت درس و بحث باقی روز را باهم بودند. حسن ساده بود. در تمامی رفتارهای شوخی و جدی اش. برای صحبت کردن با حسن دلیل خاصی نیاز نبود. خودش بی دلیل حرف را به زبانت می آورد. گاه از مسخره‌بازی هایش تعجب میکردی و وقتی ساکت و متحیر از تمام آن همه مردانگی که به یکباره در رفتارش ظهور پیدا می‌کرد. حسن نمود همان انسان روستا بود. اگرچه از خیلی روستایی ها شهری‌تر صحبت می‌کرد. دوستی طولانی نبود. اما اجزای آن صورت از میان آن همه چهره هنوز برایم زنده تر است.

حسن و حسین بعد راهنمایی طلبه شدند. من سال اول دبیرستان را خواندم. و بعد فهمیدم با این روند درس خواندن و بی علاقگی کنکور را به حتم می‌مالم و چیزی از داخلش درنمی‌آید‌. به حکم اینکه ادبیات عرب را بهتر می‌فهمیدم و یک عمر پامنبری مسجد و هیات بودم طلبه شدم. به رسم علما از حوزه شهرمان شروع کردم. حسن اما از آنجا رفته بود. سالها از دور همدیگر را میدیدیم به حکم هم لباس بودن و گذشته شیرین حال همدیگر را می‌پرسیدیم. لبخندی به نشانه تمام آن شیطنت های راهنمایی بر لب‌مان مانده بود. غرق زندگی بودیم. گمان نمی کردیم سال و ماهی بیاید و دیگر نتوانی آن همه خاطره را با یک لبخند تحویل کسی دیگر بدهیم. آن وقت تازه خود او را مرور میکنی. آنکه رفته و تو را با بهت و حقیقت این دنیا تنها گذاشته.

خبر تلخ و ناگهانی بود. یکی از دوستان گفت چند روز بعد از تصادف روی خون شتک زده حسن پای میله‌ی پرچم چند کیسه سیمان گذاشتند. انگار بخواهند روی جمله نصفه‌ای به زور نقطه اتمام بگذارند. دوست دارم فردا برای چهلم تمام بچه های کلاس را ببرم پای همان میله‌ی پرچم. کنار همان خون جامانده از حسن بشینیم و کمی باور کنیم یکی از نیمکت های کلاسمان خالی شد. تمام شهری‌ها و روستایی‌ها برای لحظه‌ای آنجا باشیم و فکر کنیم کم شدیم و مرزهای دروغین نگذاشت هم را بفهمیم و دوست داشته باشیم. دوست دارم لحظه ای پای آن میله‌ی پرچم بشینم و این خبر تلخ و ناگهانی را از جان باور کنم.

جزیره صندلی و ثانیه هایی که با تو بودم

یاهو

قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش روی ریل ها ایستاده بودند. دو سمت کلاه را پایین کشیدم تا لاله های سرخ گوش را پناه دهم. درب خودکار ایستگاه باز شد. گرما و موسیقی یکباره بر جانم نشست. نفس زمستان پشت در جا ماند. به سمت صندلی ها آمدم. به سمت تو. تویی که آنجا تنها نشسته بودی.

دسته کوچکی از صندلی ها در مسیر خروجی بودند. دورتر از تمامی صندلی ها که روبروی باجه اطلاعات و تابلوهای اعلانات قرار داشتند. جزیره کوچکی از صندلی های فلزی که مغازه سوغات فروشی از تمام صندلی های دیگر جدایش کرده بود. از میان تمام ردیف های خالی صندلی، تو تنهایی یک صندلی را پر کرده بودی. خلوت آرام آن دسته صندلی بی اختیار مرا به آن سمت کشاند. جایی دوتر از تمامی شلوغی ها و صحبت ها. و من تازه وقتی نشستم تو را دیدم. تو یک ردیف جلوتر بودی با شش صندلی فاصله از سمت چپ. جوری که سهم نگاهم تنها به گوشه ای از سمت راست صورتت می رسید.

چهل دقیقه را باید در ایستگاه می ماندم. تا اذان بگویند و در مدرسه را باز کنند. من از سر اجبار روی آن ردیف سرد آهنی نشسته بودم، تو در سحرگاه بارانی راه آهن چه می کردی؟ سرت کمی خم شده بود روی گوشی و چشمانت دیده نمی شد. لبه ی آبی روسری از سیاهی چادر پیش آمده بود و بر پیشانی ات سایبان شده بود. روسری ات را لبنانی بسته بودی و گونه ات در مسیری آبی رنگ تقطیع شده بود. از چشمانت، نگاهی جدی سُر می خورد و می رسید به صفحه موبایل. هر از گاهی انگشتان باریکت روی کیبورد ضربه می زد. سرعت تایپت بالا بود و از میان ضربات تند دو شصتت تند تند کلمه بیرون می آمد. پای راستت را روی پای چپ گذاشته بودی و اجازه داده بودی شلوار لی از حدود سیاه چادر بیرون بیاید. کفش آبی اسپورتت با دو گره محکم پاپیونی تمام می شد. می توانم کلمات و سطرها از تو بگویم. این تمام ده ثانیه حضور تو در چشمان من بود. ده ثانیه ای که جزئیاتش را به حیای نگاهت می پوشانم و بیش از این به زبان و کلمه آلوده اش نمی کنم. بگذار جزئیات این ده ثانیه از زندگی ات غینمت من باشد. محفوظ در گنجینه دل که جز در تنهایی شب های تار، پرده از آن برنمی دارم.

بعد ده ثانیه تازه پلک روی هم آمد و خط محکم نگاه را از تو برید.  استغفاری دروغین در دهان چرخاندم. از میان کوله کتاب عشق سالهای وبا را برداشتم. در میانه کتاب بودم. جایی که قهرمان از سر خشم و زخمی از خنجر معشوقه به هر بت یک شبه ای روی می آورد. کلمات تهی از هر معنا از پیش چشمانم می گذشتند. سطرها بدون داشتن مفهومی تمام می شدند. لحظه ای ایمانم را به تمام آن ده ثانیه از دست دادم. نکند گرمای دلپذیر سالن با دلنشینی موسیقی عجین شد و تو را برای لحظه در پیش چشمانم رویایی جلوه داد؟ نگاهم خجول و بی تاب از روی خطوط دوید و دوباره خودش را روی نیم رخ راست تو پیدا کرد. شرم که بر تو شک کردم. طراوت آن لحظه چیزی از نگاه اول کم نداشت. چشمانم طمع کرده بود. کلمات تو برای چه کسی فرستاده می شد؟ شریک خلوت سحرگاهی ات که بود که لحظه ای نگاه از موبایلت جدا نمی کردی؟ آیا محبوبی بود که من به حدودش تجاوز کرده بودم و تمام این نگاه و حرفهایم برایت شوخی بی معنایی بود؟ حلقه ای در انگشتانت ندیدم. نه امکان ندارد. چگونه محبوبی که تو را در این سحرگاه سرد زمستانی در ایستگاه راه آهن تنها گذاشته و خود را فقط با کلماتی از تو مشغول کند؟ نه امکان ندارد. حتما تو هم از سکوت و خلوت گرم این ایستگاه برای خود می نوشتی. تو هم مثل من حرفهایت را با تنهایی به اشتراک گذاشته بودی. کلمات تو نیز حتما در سکوت سرد مجازی رها می شد و بی هیچ امیدی در میان تمام حرفها گم می شد و هیچگاه به دست محبوب نمی رسید.

خیالم آسوده شد. قطار دیگری به ایستگاه رسید. دوباره مردم و قدم های تند به سمت در خودکار. مردم از کنار سکوت گرم من و تو گذشتند. بی آنکه بداند در این فضای خالی چه حرف شیرینی می طراود و این مجالست دور با چه شوری همراه است. چند قدم به سمت جزیره کوچک ما کج شد. تلخ شدم. کتاب و پاهایم را جمع کردم. مرد و زنی به همراه دو دختر آمدند و از باریکه میان پیش پاهایم گذشتند. از جنس ما نبودند. مکشوف بودند. خودشان پشت رنگ و لعابی دروغین پنهان بودند. موها به التماس، شال را در نیمه سر نگه داشته بودند. طرواتی نبود. همه چیز دورغین و غلو شده بود. تمام این نگاه ها هرز رفت و از تو دریغ شد. خلوت سحرگاهی به زهرخندهای بلندشان آلوده شد. شیرینی آرامش تو در غوغای حرفهای بی انتهایشان گم شد. نگاهم قرار نداشت. نه بر خط کتاب می نشست و نه بر نیم رخ تو. تو گویی اما با این حجم آدم که بی اجازه این خلوت را دریدند مشکلی نداشتی. همچنان بر کیبور ضربه می زدی و سر بلند نمی کردی. خشم آتشم زد. بیش از حضور این آدم ها، بی اعتنایی تو. دلم گرفت از اینکه تمام این خیال ها و حرفها پیش از رسیدن به تو محو می شوند. اینکه تمام این معاشقه لحظه ای پاسخ نخواهد داشت. عهد کردم که دیگر از کلمات کتاب نگاه را تجاوز ندهم. می خواندم و می دیدم که قهرمان هم پس از هر تلاش باز در کنج تنهایی، خود را مفلوک و فقیر تکه ای محبت می یافت. مسافران آمدند و رفتند. خانواده و دو دختر مکشوف کمی نشستند و رفتند. سرم روی کتاب مانده بود. آتش خشم گر گرفت و زود خاکستر شد. دلم تمنای نگاهی دیگر داشت. زیر لب لعنتی بر شیطان فرستادم. دل بر من لعنت فرستاد که به بهانه ای کودکانه نگاه از تو بازگرفتم. چشم را نمی توان زنجیر کرد. از سیاهی کلمات بهانه سیاهی چادرت را می گرفت. عهد را شکستم. دهان عقل بستم و چشم را روانه صندلی ات کردم. صندلی خالی بود. پیش از آنکه بدانم رفته بودی. جز از نیم رخی نمی شناختمت. اگر هم همچنان باد در میان چادرت می پیچد دیگر به یاد نمی آوردمت. نمی دانم تو را در کدامین سطر گم کردم؟ شاید، همان که تمام کلماتت را تقدیمش کردی آمد و تو را برد. در جزیره کوچک صندلی ها تنها من بودم و حضور تو که هنوز جان داشت. کتاب را بستم. گویا بهانه وجودش آن بود که در پشت برگه هایش پنهان شوم و تو را نظاره کنم. از ایستگاه بیرون آمدم. صدای اذان دوید میان قطرات باران. سوز سردی به جانم ریخت. آسمان دلم گرفته بود. کجا رفتی؟

تو را بارها یافتم و گم کردم. باری در انتهای اتوبوس نشسته بودی و صادق هدایت می خواندی و من می خواستم بیایم و کتاب را از دستت بگیرم. باری در ظلمت سینما با دهانی غنچه ای خیره مانده بودی بر پرده. باری در گوشه شبستان مقصود رو به گنبد زیارت نامه می خواندی. گاه کتان می پوشیدی و چادر ملی. گاه پوشیه می زدی و انگشتانت سبابه ات را در بند چادر انداخته بودی. گاه کوله می انداختی و ساق فیروزه ای زده بودی. تو بودی و نبودی. اما می دانم روزی تو را به تنهایی می یابم. با چهره ای که دیگر تغییر نخواهد. و برای همیشه از نمایی تمام رخ چهره ات را بر سینه می سپارم.