بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

اینجا خانه امید من است

یاهو

وبلاگ نویسی برای من سقط کردن چندین و چند باره جنینی بود که ماه سومش تازه تمام شده و تصمیم گرفته ای برای آمدنش خرید کنی. شاید نیمچه پوزخندی بزنید که: مرد حسابی می خواهی تشبیه کنی چرا خودت را زن حامله کردی. ولی حقیقت همین است. ناکام ماندنم در وبلاگ نویسی در وسعت رویاهای نوجوانی که خود را نویسنده فردا می بیند که کتاب هایش پشت ویترین می رود به تلخی از دست دادن کودکی بود که در درون یک مادر جسم و روح می گیرد.

اولین وبلاگم را در بلاگفا زدم. زمستان سال دوم راهنمایی. سال فاجعه باری بود. در هیچ کدام از گروه های کلاس جا نداشتم. نه درس خوان بودم نه جزو اشرار. فقط حرف های طعنه آمیزی بلد بودم که آدم ها را از خود می راندم. کلی از کلاس های ریاضی را در یک کلاس خالی قایم شدم. خانه هم از خواهر و برادر خالی بود. تنها چیزی که برایم مانده بود کتاب های کتابخانه بود و معدود بازی هایی که با هزار نذر و نیاز روی کامپیوتر گرافیک 32 نصب شده بود. حرف وبلاگ داشتن تازه میان بچه ها افتاده بود. با اینکه دوست نداشتم خودم را با بچه ها قاطی کنم اما می خواستم بدانند که من هم چیزی از آن ها کم ندارم. این حرف ها مال دوره ای است که بیشتر مردم اینترنت را در کافی نت پیدا می کردند. از آن اینترنت های دیال آپ مخابرات که باید برایش کارت شارژ می گرفتی نداشتیم. راه و چاه وبلاگ زدن را از پشت تلفن از برادرم پرسیدم. خودش برایم جیمیلی درست کرد. که البته جیمیلی که الان دارم هم وامدار همان جیمیلی است که برادرم درست کرد. روزی که برای اولین بار پایم را در یک کافی نت گذاشتم یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیم بود. زیر لباس ها غرق در عرق بودم. وقتی جوان پشت دخل با بی تفاوتی گفت سیستم 3 دقیقا نمی دانستم باید چکار کنم. یک دقیقه ای که به جویدن آدامسش خیره شدم تازه متوجه شد چقدر از قضیه پرت هستم. خودش مرا برد پشت سیستم و نحوه لاگین شدن را یادم داد. با شرم و حیا بلاگفا را سرچ کردم. جرات چرخاندن سرم را نداشتم. دو دانشجو دو طرفم نشسته بودند و می ترسیدم یک نگاه به مانیتور من بیاندازند و فریاد خنده شان کافی نت را بترکاند. پسر کوچولو آمده است برای خودش وبلاگ بزند. آنقدر الکی میان وبلاگ های برتر بلاگفا چرخیدم و مطلب بیخود خواندم تا بالاخره یک کدامشان سیستم را بست و تپش قلبم کمتر شد. بازار وبلاگ نویسی در بلاگفا داغ بود. اینستاگرام زمانه خودش بود. البته به خز و زردی صفحات اینستاگرام نبود. محتوا تولید می شد. مردم می نوشتند و مخاطبین می خواندند. توی هر موضوع و کتگوری هزار وبلاگ سبز شده بود. اولین داستان هایم را توی آن وبلاگ نوشتم. غیر از خواهر و برادر و چندتا از همکلاسی هایم مخاطب دیگری نداشتم. داستان نوشتن از همان موقع برایم مسئله جدی بود. خاله بازی نبود. می دانستم چیزی که می نویسم یک سر و گردن ارزشش بیشتر است از عکس و موزیک هایی که دوستانم در وبلاگشان می گذاشتند. از اینکه دوباره داستان های راهنمایی ام را بخوانم خجالت نمی کشم. داستان ننه صغری و خاله خورشید ننوشته ام. قلمم نازک و ناتوان بود اما دغدغه های بزرگی را نشانه رفته بود. بعد از خریدها پول خردها را کش می رفتم تا عصر برای کافی نت رفتن پول داشته باشم. نوشته ام را در خانه می نوشتم و فلش دو گیگی در دست تا خود کافی نت تند تند رکاب می زدم. روزی که غریبه و آشنا برای داستانم کامنت می گذاشت روز عیشم بود.

یکی از طلایی ترین روزهای آن سال ها وقتی بود که برادرم رفیق دانشجویش را آورد خانه مان. جوان تپل شمالی که ریاضی محض می خواند. اما رمان می نوشت. هنوز اسمش آقای نویسنده نشده بود و ناشرها دست رد به نوشته هایش می زدند. اما بلاگر قهاری بود. همه مطلب هایش را می خواندم. طراحی صفحه اش را یکی از دوستانش در روز تولد هدیه داده بود. انصافا هم صفحه شیک و مجللی داشت. داشتن صفحه سفارشی در راسته ما خیلی حرف بود. یک چیزی در حد تیک آبی اینستاگرام. هر بار از صفحه اش کوچ می کردم به صفحه خودم حس ناامیدی می کردم. یک بک گراند زشت و بی مزه که هیچ گلی به جمال کلمات نمی زد. اما رابطه برادر با این نویسنده آینده برای ما ثمر داشت. در کنار اینکه برایم ناتور دشت را آورده بود لطف را تمام کرد و در قسمت پیوندهای وبلاگش لینگ وبلاگم را چسباند. وبلاگم را گذاشت کنار بلاگرهای تهرانی و فرهیخته ای که هر کدام کیلویی خواننده داشتند. وبلاگم داشت دست و پایش شکل می گرفت. داستان هایم داشتند فرم و ساختار را می شناختند. اما طوفان بدی از راه رسید. طوفان خانمان سوز بلوغ. آتش تغییر و دگرگونی دامن وبلاگ نویسی ام را گرفت. تمام شور و شوقم سرد شد. چهار سال اول طلبگی ام در رخوت بدی گذشت. چیزی نمی نوشتم یا خزعبلاتم را منتشر نمی کردم. یکی دو وبلاگ دیگر زدم. دوست نداشتم در آن وبلاگ اولی بنویسم. متروکه شده بود و از پیوندهای آن آقای نویسنده هم حذف. اما سرنوشت آن ها چندان تفاوتی با اولی نکرد. ذهنم همه جا ولگردی می کرد. تنبلی مثل بختک نشسته بود روی انگشتانم. الفیا همان سکوی پرشی بود که نیاز داشتم. یک وب سایت ادبی وابسته به بنیاد شعر و ادبیات داستانی. مجله اینترنتی هیات تحریریه نداشت. یک فراخوان روایت نویسی داد برای یک دوره آموزشی. آنقدر از نوشتن دور بودم که دیگر برای دست به بردن به کیبورد می ترسیدم. یک روز آنقدر محو ماجرای نویسنده شدن هاروکی موراکامی شدم که بی اختیار نشستم پشت سیستم و مثل بغض کهنه تمام حرف های دلم را ترکاندم روی صفحه سفید. همان بلاگر قدیمی و نویسنده حالا که دو کتاب چاپ کرده بود در بنیاد کار می کرد. مطلب را خوانده بود و خودش با من تماس گرفت. بعد از دوره پنج روایت برای مجله کار کردم. باور نمی کردم کسی برای نوشته هایم حاضر باشد پول بدهد. نوشته هایم در یک سایت معتبر و پرمخاطب چاپ می شد. نوشتن داشت میان زندگی بی عار من جا باز می کرد و قیافه جدی تری به خود می گرفت که سردبیر و دبیر سر ناسازگاری با بنیاد را گذاشتند. و بعد از یک سال، مجله به تعطیلی کشیده شده بود. ناامید نشدم گفتم حتما یک تحریریه دیگر برای نوشتن پیدا می شود اما نشد. یک وبلاگ جدید باز کردم. گفتم اگر کسی پول نمی دهد حداقل این سر سوزن ذوق در انگشتانم نخشکد. در بلاگ این صفحه را زدم. تلگرام و ایسنتاگرام برای خودشان برو بیایی راه انداخته بودند و کمتر کسی به وبلاگ سر می زد. اگر هم کسی حرفی برای نوشتن داشت کانال تلگرامی جایش را به وبلاگ داده بود. دیگر کسی هم برای یک سرچ ناقابل یا سر زدن به صفحه اجتماعی به کافی نت نمی رفت. مردم روی کاناپه لم می دادند و جوک های دو خطی می خواندند. در دل من هنوز وبلاگ هنوز شکوه و وقار خود را داشت. ولی آنقدر بلاگ ها خالی و بی صفا شده بودند که دیگر کسی هم برای نوشتن زحمت وبلاگ نویسی را به خود نمی داد. پیج اینستا را که زدم کمی مخاطب داشتم. اما کسی در اینستاگرام برای خواندن نمی آمد. ایسنتا جای دیدن و لایک کردن بود نه جای نوشتن. نوشته هایت بی خودی لگد می شدند و کامنت بی ربط می پذیرفتند. باز هم حرف های اصلی را دل وبلاگ زدم. اینستا برایم مثل تابلوهای مغازه ها شده بود. جایی که گل درشت به وبلاگت آدرس می دادی تا نوشته ات مخاطب واقعی داشته باشد. کسی که برای قلم حرمت قائل است و برای نوشته ات وقت می گذارد. دو ماه بعد از شهادت حاج قاسم صفحه ام به خاطر یک عکس حذف شد. بدون هیچ اطلاع و هشدار قبلی. تمام کتاب هایی که معرفی کرده بودم در میان دیتاهای جهان محو شدند. انگار این کلمات زاده نشده اند. اما خوشحال بودم دستکم روایت هایم را در وبلاگم می نوشتم و آنقدر برای اینستاگرام اعتبار قائل نشدم که بشود هووی صفحه ی وبلاگم. صفحه ی وبلاگم گرچه این روزها دوباره ساکت و خلوت شده اما دوست دارم دستی به سر و صورتش بکشم. خاک از چهره اش بگیرم. دوباره خاطرات و روایت هایم را بچینم روی صفحه های سفیدش. هرچند کسی برای خواندن نباشد. اما دفتر مشق خوبی است برای تمرین نوشتن و دست نکشیدن. حداقل وبلاگ قدر نان و نمک می داند و اگر چند صباحی هم بی مهری کرده باشیم باز هم نوشته ها را با جان و دل می پذیرد و نمی گوید برو پیش همان که تا الان با او بودی. حداقل وبلاگ وطنی، سفال دست خودت است که گرچه خاکی، اما ماندگار است. نه مثل اینستاگرام حیوان وحشی تربیت شده دست دشمن که با یک خطا چنگ بیاندازد به صورت همه نوشته هایت. پس به افتخار وبلاگ غریبم که یکتا امید نوشتن این روز های خانه نشینی است.

  • محمد عربی

نظرات  (۱)

من که وبلاگ شما رو به رواتهای ادبی که حس قشنگی رو میرسونه میشناسم

همیشه هم منتظر بودم بنویسید و من بخونم، خصوصا اون متنی که در مورد انتظار بود اینکه دنیا از انتظار ساخته شده و انتظار همیشه سخت است شاید باورتون نشه ولی اون متن رو شاید بیشتر از 10 بار خوندم و هر بار بهتر میفهمیدمش و حس بیشتری رو توی وجودم پخش میشد. بعضی قسمتاشم انقدر قشنگ بود که حتی از حفظم

اینستاگرام هیچوقت وبلاگ نمیشه اینجا یچیز دیگست، حالا که باز برگشتین خیلی خوشحالم دلم میخواد باز بخونم و حس کنم اون حسی رو که نوشته هاتون منتقل میکنن

خلاصه اینکه خیلی خوش برگشتین البته وب شماست و شما صاحب اختیار

پاسخ:
شما هم بدانید که با این کامنت زیباتون دست و دل من را برای یک سال نوشتن گرم کردید. کامنت‌ شما را بارها خواندم و باور نکردم قلم کوچک چنین دوستان مهربانی دارد. هزاران سپاس و درود به لطف و محبتتان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی