بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

رفیق هم نام

یاهو

امشب از زیر سایبان های خوشگل قطعه بیست و هشت اسمش را برداشت گذاشت داخل اکسپلورر گوشی.

می خواست خجالتم بدهد. این همه راه از تهران پاشد آمد شهرستان که سنش را به رخم بکشد. حس کردم آمد کنار تخت نشست یواش توی گوشم گفت: همه اش هیجده سال. تموم. رسیدم. چیکار داری با خودت میکنی؟

این را هم نامم گفت. امشب پیدایش کردم. سر همان کنجکاوی کوچک که همه انجامش داده ایم. یک ماه زندگی شبانه عادتی نیست که به سرعت تغییر کند. عید فطر را اعلام کردند و گفتم:« برنامه عوض شد. حالا زود می خوابم.» یک ساعتی بدنم را روی تخت چپ و راست کردم ولی افاقه نکرد. خوابم نمی آمد. اینستاگرام هم خبری نبود جز تبریک عید آمده و صد حیف ماه رمضان گذشته. بعد کاری را انجام دادم که همه انجام داده اند. اسمم را گوگل کردم تا مطمئن شوم از زیر خروارها صفر و یک هنوز دیده می شوم. می خواستم ببینم مجله اینترنتی که دو سال پیش برایش می نوشتم هنوز در صفحه اول هست یا نه؟ که نبود. یک مجری و چند نفر محقق و پژوهشگر جایم را تصاحب کرده بودند. مجله رفته بود صفحه دوم، جایی حوالی رفیق امشبی نشسته بود. آقای هم نام را داخل سایت گلزار پیدا کردم. جوان محجوب و متواضعی بود. جز یک عکس سه رخ سیاه و سفید با چهار خط بیوگرافی چیز بیشتری برای نشان دادن در اینترنت نداشت. آن چهار خط بیوگرافی هم نشان می داد کار خاصی انجام نداده است. دیپلم تجربی اش را گرفته و بعد سال 66 سر هجده سالگی یک تک پا تا شلمچه می رود و شهید می شود. بدنش با یک ترکش یادگاری را می آورند داخل قطعه بیست و هشت به امانت می گذارند. این تمام چیزی است که از زندگی اش در حافظه اینترنت گذاشته اند به اضافه یک عکس که نشان می دهد در هجده سالگی چهره اش از من بیست و دو ساله مردانه تر بوده.

اما من زندگی ات را آقای هم نام داخل ذهنم اینطوری نقاشی می کنم.

اردیبهشت چهل و هشت خدا تو را به آقای قدرت اله و سیکنه خانم داد.( آقای هم نام می دانستی ماه تولدمان هم یکی است) تند خودت را رساندی که جزو سربازان در گهواره حساب شوی. زندگی ساده ای داشتید. لابد پدرت دوچرخه ساز بوده. توی یکی از کوچه های باریک پایین شهر می نشستید. دهه پنجاه داخل همان کوچه ها چرخ چینی سوار می شدی و زیر توپ لاستیکی شوت می کشیدی. درست معمولی بوده. از آن هایی که کل ساعت کلاس منتظر زنگ تفریح بودند.

توی راه برگشت بی هوا میزدی پس کله کچل رفیقت و بعدش از روی جوی وسط کوچه می دویدی سمت خانه تان. سکینه خانم دوستت داشته اما به زبان نمی آورده. دائم پشت هر آتشی که می سوازندی ناله و نفرین الکی می کرده. اما از پدرت قدرت اله خان حساب می بردی. مخصوصا عصرها که می رفتی دوچرخه سازی وردستش می ایستادی. پدرت هم دوستت داشت اما همه اش را زیر سبیل های کلفت و اخم پهنش پنهان کرده بود. سال پنجاه و هفت نه ساله بودی. آقاجان شب ها که از مسجد می آمده حرف های تازه می زده. گاهی  وقت ها یک کاغذ تاشده را با احتیاط از جیبش درمی آورده که اسمش بوده اعلامیه. زمستانش درس و مشق تعطیل بود. با بچه های محل قرار می گذاشتید و می رفتید تظاهرات. آقاجان هم می آمد. این آخری ها سکینه خانم هم راهی شده بود. انقلاب که شد پای ثابت بسیج محل بودی. سکینه خانم جوشت را می زد. شب ها دیر می آمدی و منافقین هم کرور کرور آدم می کشتند. احساس می کردی مرد شده ای. تو ایست بازرسی به رئیس بسیج تان اصرار می کردی اسلحه بدهد دستت.

جنگ برای تو در یازده سالگی شروع شد. سیزده سالگی توی خیابان های می دویدی و شیرینی فتح خرمشهر را می گذاشتی دهانت. سال دوم دبیرستان بعضی بچه هایتان جیم شدند جبهه. نیمکت های کلاس خلوت شد. عصرها می رفتی پایگاه بسیج محله های آن طرف شهر. جایی که تو را نشناسند. می گفتند سن ات کم است. زورت می آمد. حتی چهل و هشت داخل شناسنامه ات را به ضرب و زور چهل شش کردی ولی باز هم راه نیامدند. آقاجان را التماس می کردی رضایت نامه بدهد. آقا قدرت اله نمی توانست. سیگارش را آتش می زد و تشر می زد درست را بخوان. منتظر بهار سال شصت و شش بودی. امتحان های خرداد را دادی. موشک های عراق رسیده بود به تهران. شب ها تند تند وضعیت قرمز می زدند. سرکوچه یک دانه پناهگاه زده بودند اما کسی نمی رفت. سکینه خانم می آمد داخل حیاط زیر لب آیه الکرسی می خواند. تابستان رفتی آموزشی. قید کنکور را زده بودی. آخر پاییز اعزام شدی. پدر ومادرت آمده بودند ایستگاه قطار بدرقه. یک نگاه به آقا قدرت اله انداختی. نمی دانستی اینقدر موهای سفید سرش زیاد شده. قد و بالایت را داخل لباس بسیجی نگاه کرد. خواست چیزی بگوید ولی حرفش را خورد. سکینه خانم عوضش کلی حرف می زد. سفارش می کرد. کوله ات را مرتب می کرد. هر چند ثانیه هم بغضش می ترکید و چشمان خیس و قرمزش را داخل پر چادر پنهان می کرد. تو ولی شوق رفتن داشتی. آغوش آخر سکینه خانم می خواست تو را یک ثانیه بیشتر داشته باشد. ولی تو می خواستی بپری. وقتش رسیده بود. دویدی داخل کوپه. از میان همهمه و شوخی بچه ها یکبار دیگر سکو را نگاه کردی. این چند ثانیه مگر چقدر طول کشید که این دو نفر اینقدر خمیده شدند؟

جبهه مردت کرد. آدم های دور و برت رشدت دادند. توی جنگ همه چیز را دیدی. همان سه ماه به قدر یک عمر زندگی کردی. اوضاع جنگ درهم شده بود. عملیات ها گره باز نمی کردند. ایران به بصره نمی رسید و عراق هم از انداختن بمب های شیمیایی ابایی نداشت. شلمچه بودید. خاک های کربلای پنج را با چنگ و خون حفظ می کردید. بعد آن وسط ناگهان حس کردی وقتش رسید. ذهنت خالی شد از تمام ترس ها، نگرانی ها،غم ها. چند روز قبل تر به خانه نامه زده بودی که حالت خوب است و به زودی برمیگردی. دروغ نگفته بودی. وقتی ترکش آمد خوب ترین حالت بود. یک ثانیه حسش کردی. یک سوزش کوچک پایین قفسه سینه و وسط بطن چپ قلب ترکش از داغی و حرکت ایستاد. من داستانم را تا همینجا می گویم. بیشتر از این تجاوز نمی کنم. آن سویش را امشب تو برایم بگو. من حتی در خیال هم نمی توانم آن سمت را به تصویر بکشم.

امشب آقای هم نام خیلی اتفاقی آمده بود بالای سرم. دهانش بوی عطر می داد. به خنده گفت:« عید فطری به ما هم شیرینی دادن.» یادش کنار تختم خنکا داشت. همان خنکایی که زیر سایبان های بهشت زهرا از خیسی قبرهای شهدا بلند می شود. امشب آمده بود کنارم نشسته بود پشت سر هم شعر روی قبرش را می خواند. می خواست دلم را بسوزاند. فخر می فروخت.

از عرش صدای ربنا می آید***آوای خوش خدا خدا می آید-فریاد که باز کنید درهای بهشت***مهمان خدا ز کربلا می آید

شب عجیبی بود. او با داستان هایم می خندید و من با شعرش می گریستم. وقت رفتن دست کشید لای موهایم. دستش مال اردیبهشت بود. گفت:« اخوی من خوشگل ترم یا تو؟» از لای بغضم به سختی اعتراف کردم:«تو» چشمک زد:« تو هم می تونی خوشگل باشی. حیفه خوشگل نباشی.» پرسیدم:« از آقا قدرت اله و سکینه خانم چه خبر؟» ایستاد پله اول آسمان و گفت:« آقاجان پیش خودمه. ننه هم هر هفته میاد سر قبرم. پاش درد میکنه بهش گفتم اینقدر خودتو اذیت نکن میگه طاقت ندارم. طول نمیکشه اونم میارم پیش خودم.» لباس خاکی اش داشت لای ستاره ها محو می شد. داد زدم:« پس من چی؟» صورتش از روی شانه برگشت. زیر نور ماه ریش نورسش می درخشید. صدایش را نسیم بهار آورد:« نمی دونم والا. ایشالا کارت درست میشه.»