بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

انتظار

یاهو

دنیا از انتظارها ساخته شده. و انتظار همیشه سخت است. شاید برای همین پیر میشویم. در مسیر تمام شدن انتظارهایمان پژمرده می شویم، خم می شویم، لرزان می شویم و مو سپید می کنیم.

انتظار سخت است. ضرباهنگ دنیا کند می گذرد. انتظار دام بزرگی است. تلاش میکنی حواست پرت شود. نگاهت را از مسیر می دزدی. چند قدم به پیشواز می روی. دوباره دورها را نگاه میکنی. چشمت را از تنهایی و سکوتِ انتهای جاده می دزدی و به حاشیه سرسبز می کشانی. اما دلت یقین نمی کند. قلبت، چشمانت را باور ندارد. چشمانت به شک می افتادند. دوباره نگاه می اندازی. لحظه ای گوشت را برای شنیدن صدایی خاص از تمام هیاهوها خالی می کنی. هیچ. همان حقیقت تلخ. دوباره و دوباره تکرار همین چرخه بی پایان و حقیقتی گزنده تر از شوکران. این تویی. یک انسان منتظر.

دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست. ساعتها و دقیقه هایش بی رحم هستند. بی اعتنا به تمام نگرانی ها و نفس های محبوس در سینه، آرام و یکنواخت پیش می روند و هیچ خبری از لحظات پیش رو به تو نمی دهند. طلوع ها و غروب ها هیچگاه بر ایمان تو نمی افزایند. آب سردی هستند بر شلعه کوچک ایمانت. انتظار هیچگاه پایانی ندارد. تنها شکل و رنگ عوض می کند. افق هایش پست و بلند میشوند. انتظار از جانت می نوشد. از بلندی نگاه و آرزوهایت ساخته میشود و تو را بی رحمانه آب می کند. انتظارها با انسان متولد میشوند و پر و بال می گیرند. اما هرگز نمی میرند. دنیا هیچوقت به تو مژده تمامی یک انتظار را نمی دهد. تنها تو را امیدوار نگاه می دارد. چشمانت را در بیابانی تاریک بر روی نقطه ای، به امید روشنایی نگه می دارد. بغضت را تا یک قدمی ترکیدن پیش می برد. و جدالی بی انتها در مغزت تو را مایوس و امیدوار میکند. دندانهایت را روی هم فشار میدهی. این تویی. در مرز جنون. یک منتظر. دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست.

از همان لحظات اول زندگی منتظریم. اولین انتظارهای کوچک و سریعمان را به یاد نداریم. موجوداتی سست و نازکیم. برای آغوش مادرمان گریه می کنیم. از گم شدن در میان جمعیت واهمه داریم. از تبی شبانه ناله می کنیم. برای رسیدن پدر از سرکار پشت در منتظر می شویم. برای نمره ها و هدیه هایی که نمی گیریم اشک می ریزیم. دنیایت بزرگتر می شود و انتظارهایت بیشتر. تمام شدن درس، خلاصی از سربازی، پیدا کردن همسری ایده آل، کاری شریف، فرزندی شیرین، خانه ای آرام. زمین می خوری و مایوس میشوی. میرسی و تمام سختی های گذشته برایت لحظه ای میشود که تمام شده. اما بازی دنیا تمامی ندارد. ستاره های زیادی در آسمانت می کارد. ستاره ها چشمک می زنند و تو  به امید گرفتنش به دل آسمان چنگ میزنی. چیزی جز پوچی دستت را پر نمی کند. به دنبال سوسوی ستاره می دوی و هوشیار نیستی که دنیا تو را به کدامین منزل می رساند.

می گویند ما زیر صدها تن هوا قرار داریم. اما آنقدر در این فشار بوده ایم که دیگر احساسش نمی کنیم. انتظار هم همینطور است. آنقدر عمرهایمان به انتظار گذشته است که دیگر به خود انتظار فکر نمی کنیم. اینکه انتظار می تواند چقدر تلخ و دهشتناک باشد. فکر نمی کنیم شاید روزی انتظاری به پایان رسید و رسیدن اصلا آن چیزی نبود که می خواستیم. شاید آن لحظه پایانی آنقدر پوچ و حقیر باشد که به جای تمام آن همه سال ایستادن و چشم دوختن، به ثانیه ای پیر و خموده شویم. نمی نگریم که شاید این سالها و ثانیه ها می گذرند و شاید اصلا به پایانی نرسند. شاید هنوز شعله امید در دل داشته باشی اما جسم آنقدر فرسود که دیگر برای ایستادن توانی در پوست و استخوان نمانده باشد. ناچار پلک هایت را روی خاک سرد برهم می گذاری و بار دیگر در جانت نقطه وصال و شیرینی رسیدن را برای خودت میسازی و آرام زیر لب می گویی:« اَلَیسَ الصّبحُ بِقَریبٍ؟»

چقدر انتظار سخت است!

 

 

 

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی