بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

محکوم به شهود

نمی دانم چه دعایی بکنم. تیر ها تند و تیز از کنارم رد می شوند و من تنها صدای ویز ویز عبورشان را می شنوم. طناب زبر مچ دستانم را زخم کرده است. سرم روی گردنم لق می زند. سعی می کنم جلو را نگاه کنم ولی چشمانم سیاهی می رود. تمام لباس هایم خیس خون شده است. بیشتر خون ها امانتی از بدن بی سری است که در کنارش افتاده بودم. کاش ماجرا همان جا تمام شده بود.کاش این فکر خبیث و نجس در ذهنشان نیامده بود. ای کاش لحظه ای که افسر عراقی چکمه بر زانویم گذاشته بود لال شده بودم و فریاد نمی زدم.و با یک تیر خلاص حکم دیگران را برای من هم اجرا می کرد. کاش همان لحظه دو دل نمی شدم و کار به این عذاب نمی رسید. تانک همچنان بی هیچ مقاومتی به سرعت از پستی و بلندی دشت می گذرد و خود را به سمت خاکریز دوم جلو می برد. دوباره یاد پیکر بی سر می افتم و انگشتر عقیقی که به دست داشت. ایا او واقعا رضا بود؟ رضا که با قامت کوتاه و ورزیده اش پشت تیربار امان از دشمن گرفته بود و هر چند لحظه با چهره خاکی اش لبخندی نثار من می کرد و رو به دشمن فریاد می زد: دیگه نفس کش نبود. و تازه لحظه ای که سر از خاکریز بالا اوردم دیدم که انقدر نفس کش وجود دارد که تا ظهر همه بچه ها را از نفس بیاندازد.گه گداری از پشت خاکریز دوم  کسی برمی خیزد و اما تیر های دشمن به کسی امان نمی دهد . ان سوتر هنوز می توانی عده ای را ببینی که دست بر شانه کسی بدن های خسته و فرسوده شان که سه روز است غذا نرسیده به ان سوی خط دوم یله می کنند.  نوجوانی اسلحه اش را عصا کرده و درحالیکه یک پایش را می کشد از سینه خاکریز خود را بالا می کشد ولی قبل از انکه به ان سو برسد. قناصه چی دشمن او را به زمین می اندازد. فریاد یاحسینم در میان زوزه تانک گم می شود. دوباره به ان لبخند کثیف افسر عراقی لعنت می فرستم. خدایا چرا باید این معامله با من شود؟ تانک مسیر مستقیم خود را تغییر می دهد و به سمت چپ می رود. شده ام مانند عروسکی که اصغراقا  به اینه ماشینش اویزان کرده که با هر حرکت ماشین به سمتی تاب می خورد. دوباره نگاهی به زانویم می اندازم. خون خشکیده شلوارم را مثل چوب کرده است ولی گه گه گاهی با تکان های تانک خون تازه از زخم زانویم بیرون می زند. کاسه زانویم کامل کنده شده و پای چپم تنها به تکه ای گوشت اویزان است. ولی هنوز بدنم گرم است و دردش شروع نشده است. جز همان موقع که افسر عراقی پا بر ان گذاشت. کاش حداقل در ان لحظه بر چهره اش اب دهانی می انداختم تا از حقد و کینه تیر خلاص را در پیشانی ام خالی می کرد. بدنم بر لوله تانک اویزان است و ارپی چی زن ها را می بینم که با دیدن من تانکی دیگر را نشانه می روند و تانک با اسودگی به انتهای خاکریز دوم می رود تا بچه ها را دور بزند. چشمانم را می بندم و از خدا می خواهم تا کسی بی انکه بدن مرا ببیند تانک را نشانه رود ولی مگر ممکن است. ندایی در درونم می گوید: تو واقعا اینو نمی خوای.تو هنوزم امید داری ولت کنن تا برگردی شهرت حتی اگه همه رفیقات برن زیر شنی این تانک. عصبانی می شوم می دانم که راست می گوید وگرنه چرا وقتی حاج حسین خواست یکی تیربار را  خاموش کند داوطلب نشدم. و این مهدی بود که جثه نحیفش را مردانه جلو انداخت و نارنجک را داخل سنگر تیربارچی انداخت. هر چند لحظه ای قبل تیر ها از چند جای بدنش عبور کردند. یاد شب جمعه ای افتادم که همنوا با دعای کمیل بدن لاغر و استخوانی اش از هق هق گریه می لرزید و متعجب بودم که چگونه می تواند زیر اتش عملیات تاب بیاورد و او با بدن به صورت افتاده اش خوب جوابم را داد. تانک زوزه می کشد و جسم اهنین خود را به بالای خاکریز دوم می کشاند. بچه ها را می بینم که با اخرین توان  به ان سوی کانال عقب نشینی می کنند. لحظه ای از میان دود و غبار  تانک حاج حسین را می بینم که همچنان مردانه ایستاده است و با بیسیم صحبت می کند. لوله تانک می چرخد و روی او و بیسمچی اش توقف می کند. هر چه در توان دارم در گلوی خشکم می گذارم و او را صدا میزنم. اما شلیک تانک پیش از من انها را از حضورش اگاه میکند. نفیر شلیک تانک تمام وجودم را زیر و رو می کند. تمام عصب های بدنم لحظه ای گویی به برق وصل می شوند. بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن می کند. معده ام مچاله می شود و زرد اب از دهانم بیرون می زند. صدایی همچون زوزه از گلویم بیرون می زند. تانک به پشت خاکریز حرکت می کند. مجروحی که یک پایش را از دست داده میان راه افتاده است. فریاد می زنم: برو کنار... تو رو خدا برو کنار. ولی مجروح نمی تواند بایستد. به زمین چنگ می اندازد و خود را جلومی کشد. تانک با طمانینه و گویی می خواهد با او بازی کند ارام به سویش می رود. چشمانم را می بندم. قطراتی داغ از گوشه چشمان بسته ام بیرون میزند و صورتم را خیس می کند. تنها صدای یا حسینی بلند می شود و لحظه ای از اینکه غرش تانک صدای شکستن استخوان هایش را به گوشم نمی رساند خدا راشکر می کنم. از دور کسی ارپی جی را بر شانه گرفته است و تانک را نشانه می رود. اینبار مصمم می گویم: خدایا دیگر مطمئنم. تمامش کن. دیگر تحمل بیش از این را ندارم. چهره اش را می بینم و لرزش دستش را. همان مصطفی ای است که تمام سالهای مدرسه را دریک نیمکت با هم گذراندیم. لوله تانک به سمتش می گردد. تعلل اش دلم را به اضطراب می اندازد. فریادمی زنم: مصطفی تو رو خدا بزن فقط به ننه ام نگو. و خیالم راحت می شود وقتی می بینم گلوله ارپی جی پیش از تانک مستقیم به سوی قلبم می اید.

شب برفی

هوالله

آرام ارام پلک هایم سنگینی می کند. ناگهان صدای انفجار از کوه کناری از خلسه بیرون می اوردم. سر بر می اورم و به مسیر مالرو نگاهی می اندازم. همچنان سکوت و تاریکی است. دستانم را جلوی صورتم می گیرم و بازدم را بیرون می دهم تا کمی صورت و دستان خشکیده و لختم گرم شود. سیاهه ی هیکل رضا از میان تاریکی و دانه های برف پیدا است که بی حرکت داخل سنگر تک نفره اش که تا کمرش را پوشانده ایستاده است. صدایش می زنم: اقا رضا تو هم شنیدی؟ خیلی نزدیک بود ها. جوابم را نمی دهد. بلندتر می گویم: حاجی هستی؟ خوابیدی؟ این بار به سمتم می چرخد و  مقداری برف از روی اورکتش به زمین می ریزد. می گوید: اره، شاید امشب واقعا یه خبرایی هست. ولی معلوم بود بی هوا زد.

-:کجا بودی؟ خوابت برده بود یا اینکه باز رفته بودی تو فکر ولایت و دختر اوس جعفرت.

-:نه بیدارم. حرف دخترو رو هم نزن. بابا من تو این گردان هم ولایتی زیاد دارم. کافیه فقط یکیشون بو ببره. برا دختر طفل معصوم حرف درست میشه. نه به باره نه به داره. عجب غلطی کردیم جلو تو سفره دلمون رو باز کردیم.

-: خیله خب بابا. حالا مگه چی شده تو این ظلمت کوه جز من و تو بدبخت که باید تا صبح الکی وایستیم کی میشنوه. پس چرا دفعه اول جوابمو ندادی.

-:هیچی بابا حواسم نبود. گیر دادی ها. درضمن اینقدم حرف نزن. بابا مگه نشنیدی حاجی داوودی چی گفت امشب عراق ممکنه پاتک بزنه. با این سروصدای تو بفهمن بیچاره مون میکنن.

-:برو بابا گرفتی خوابیدی باز حالا داره برا ما از ماموریت و حاجی داوودی صبح می کنه.

-: نخیر داشتم نماز می خوندم. حالا خوب شد. احمد جون هر کی دوست داری یه امشبو حواستو جمع کن بابا تا این ارتفاعو گرفتیم بیست تا شهید دادیم.ببینم می تونی امشب دو دستی تقدیم صدامش بکنی.

-: به به حاج اقا تقبل الله می فرمودید میومدیم مکبر وایستیم با فرشتگان الهی نماز شبو به جماعت می خوندیم.

جوابم را نمی دهد. برف شدت گرفته است. سرمای عذاب اور حتی از میان تمام لایه های لباسی که پوشیده ام گذشته است و بدنم را بی ختیار به لرزش وا میدارد. پاهایم حتی درمیان جوراب های پشمی کرخت شده است  و کم کم برف که خود را سانت به سانت بالا می کشد رطوبت را از شکاف پوتین کهنه ام به درون می کشد. مسیر باریک که سنگرهایمان در دو طرفش با فاصله پنج متر از یک دیگر قرار دارد کاملا در زیر برف پوشیده شده است. کم کم به صرافت می افتم که به سنگر استراحت که پانصدمتر پایین تر است برگردم و اتشی درست کنم. اگر می دانستم یک تک زدن به تدارکات اینقدر دردسر دارد از ده متری اش هم رد نم شدم. رضا همچنان ساکت رو به مسیر جاده ایستاده است. شاید نماز دیگری را شروع کرده است. مسیر باریک تنها راهی است که دو سلسله کوه موازی را از میان دره به همدیگر متصل می کند. و اینطور که مخبر ها خبر اورده بودند مثل اینکه امشب عراق ان سوی کوه تحرکاتی داشتند و ما اگر اتفاقی می افتد با بیسمی که تو سنگر عقبی بود باید خبر می دادیم. هیچ راهی که سرما را لحظه ای دور کند وجود نداشت. بدترین شرایط ان است که عضلاتت دیگر به اختیارت نیستند و به حتی حرکت دادن انگشتان پایت سخت ترین کار دنیا می شود. انوقت است که دیگر سوز سرما را نوک انگشتانت حس نمی کنی و بدن بی حست کم کم به خواب می رود و دیگر باید تو سرای باقی چشمانت را باز کنی.دستانم به کف جیب های اورکتم چنگ زده است تا همچنان سیتسم عصبی سوزن سوزن شدن نوک انگشتانم را مخابره کند. این حرف ها را قدیمی های گردان می گفتند که سال پیش سه شب تو محاصره افتاده بوند. درمیان محدوده یک در یک متر سنگر راه می روم. سنگینی سکوت منطقه و سرمای وحشیانه اخر تسلیمم می کند تا حرفم را به رضا بزنم: رضا... برف خیلی شدید شده. تا صبح خواسته باشیم اینجا باشیم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد. سرفه سنگین از گلویش بلند می شود و می گوید: خوب میگی چکار کنیم. هنوز سه ساعت مونده. گوئی اصلا رضا سرما را احساس نمی کند. این مقرراتی بودنش حرصم را درمی اورد. می گویم: عجب غلطی کردم رفتم سر وقت تدارکات. لامصب حاجی صادقی بو برده بود از دفعه قبل کمین کرده بود برام. تو چکار کردی حاجی داوودی امشب اینجا تبعیدت کرده؟ مثل اینکه رضا هم از جلو کمی خاطر جمع شده است می گوید: من...من خودم داوطلب شدم... حاجی فک می کنه من بخاطر هیکلم به درد گردان نمی خورم...تو همین عملیات اصلا کار دستم نداد... برا همین داوطلب برا نگهبانی که خواست تو هوا زدمش... خودشم چشماش چار تا شده بود من قبول کردم. اوضاع را مناسب می بینم پس حرفم را می زنم: ببین رضا جان... اینطور که معلومه با این برف امشب عراقی هم گرفتن زیر پتو خوابیدن...تو تازه تو گرودان ما اومدی... این حاجی کلا مدلش همنیطوره هرجا رو می گیریم تا یک ماه بعدش فکر میکنه عراق می خواد پاتک بزنه... بیا برگردیم سنگر استراحت. از همون جا مواظبیم. دوباره صمیمت از صدایش می رود و محکم می گوید: نخیر...هیچی معلوم نیست... اومدیم و حمله کردن اونوقت جواب این همه زحمت نیرو ها همش میره به باد...بابا به خودت انیقدر تلقین نکن سرده... چشم رو هم بذاری این سه ساعتم تموم میشه. با اینکه هیکل و سنش کمتر از من است ولی مثل پدر ها حرف می زند. عصبانی میشوم. دوباره شروع می کنم به قدم زدن ولی سوز سرما تا استخوان هایم را به دندان گرفته است و ول نمی کند. اخرین تلاشم را هم می کنم: رضا بیا برگردیم... تو این سرما می میریم. اگه حاجی چیزی گفت من خودم جوابشو میدم. ولی جوابش باریکه امید را هم قطع میکند: تو میخای برگردی برو...ولی من به حاجی قول دادم. با عصانیت از سنگرم بیرون می زنم و می گویم: خیله خب خودت خواستی. همینجا وایستا تا حاجی بیاد مدال افتخارو به سینه ات بکوبه. برف زیر پوتین هایم خرت خرت خورد می شود و در دل تاریکی جلو می روم. لحظه ای برمیگردم و نگاهش می کنم همچنان به مسیر چشم دوخته است. فریاد میزنم: من رفتم ها...دیوونه بازی در نیاور پاشو بیا...امشب خبری نیست. لحظه ای برمیگردد و با چشمان درشت و قهوه ایش نگاهم میکند ولی حرفی نمی زند. سکوت بیشتر حرصم را در می اورد. خودم را به سنگر استراحت میرسانم. مقداری چوپ داخل پیت حلبی هست. به زحمت با چوب ها کمی خیس شده اند اتش روشن می کنم و با چشمانی که از دود اتش خیس شده اند در کنار اتش کز می کنم و لحظاتی بعد در هاله نور و گرمای ضعیف سنگر خوابم می برد.

از سرما بیدار میشوم. اتش خاموش شده است. تاریکی بیرون نشان می دهد که هنوز خورشید طلوع نکرده ولی برف همچنان میبارد. به یاد رضا می افتم. به اسلحه ام چنگ می زنم و به سرعت به بیرون می دوم. چند بار بر روی برف لیز می خورم. ولی نگرانی باعث میشود به برف ها چنگ بزنم و دوباره برخیزم. از دور سنگرش را می بینم. خالی است. قلبم خود را به سینه می کوبد. خودم را به جلو سنگر می اندازم و میبینم که داخل سنگر نشسته است. لحظه ای دلم ارام می گیرد. اسلحه اش را روی سینه محکم بغل کرده است. دست روی شانه اش می گذارم و تکانش می دهم و می گویم: پاشو اقا رضا... من به جات هستم. با فشار دستم به پهلو روی زمین می افتد. بر روی پلک و سبیل تازه سبز شده اش لایه ای از شبنم یخ زده است. گیج می شوم. اورکتش را چنگ می زنم وحشیانه تکانش می دهم. فریاد میزنم: رضا...رضا...پاشو دیگه... پاشو...مسخره بازی درنیار... پاشو دیگه الان حاجی میاد. بی اختیار چشمانم خیس میشود. صورت سردش روی برف ها باقی می ماند. کاغذی میان دستش مچاله شده. ناامید از میان دست سرخ و سفت شده اش بیرون میکشم. با خطی کج و معوج و درهم نوشته است: به حاجی بگید من تلاش کردم...خداروشکر کسی امشب از اینجا نمیگذره.یاعلی