بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماشین بیت المال بهشت

هو الحاسب

نه به دل گرفتم نه ناراحت شدم وقتی که گفت:«نه مادرجان مال بیت المال است نمی توانم.» در جواب درخواست من که گفته بودم:« مرا تا خانه می رسانی؟؟؟»

آخه ماشین سپاه بود.

آخه کار من شخصی بود.

آخه پسرم لقمه حرام از دستم نگرفته بود.

آخه پسرم رنگ امام به خودش گرفته بود.

.

.

.

آخه پسرم قرار بود عملیات بعدی شهید شود

تا آخر مرخصی اش دیگر نگذاشت پیاده تا سرکوچه ام بروم. تا پا از خانه بیرون می گذاشتم مرا می نشاند ترک موتور قراضه اش. هر قسمی هم می خوردم که جایی نمی روم به گوشش نمی رفت.

آخه فکر می کرد من به دل گرفتم. اما من که به دل نگرفته بودم.

الان که با پای دردناک می روم سر قبرش می گویم:« ننه جان اون زمون منو به زور می شوندی ترکت که خودت شهید شی. اگه فکر ننه ات هستی پاشو الان عصای این پای دردناکم بشو.»

با شرم لبخند می زند و می گوید:« اولا ننه جان شما خودت عصا داری دوما دنیای شما که لطفی نداره دو روزه بعدش تموم. من اینجا خودم با یه ماشین آنتیک از بیت المال خدا گرفتم منتظرت. هرجای بهشت خواستی بری خودم دربست می برمت ننه.»

لبخند میزنم اما دلگیرم.

از این دو روزی که او هر هفته می گوید و تمام نمی شود.

از علی مدد می گیرم و با عصا بدنم را بالا می کشم. پاهایم کرخت شده آرام به دنبال خودم می کشانمشان.

از پشت سر فریاد می زند:«غصه نخور ننه جان دیر نمیشه.»

بغضم می ترکد. من که به دل نگرفته بودم.