بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

گزارش یک پیاده روی

یاهو

در ابتدا و انتهای تمام پیاده روی های شبانه ام زندان شهر ایستاده. به طرز عجیبی بیشتر شب ها وقتی می رسم که چند زندانی گاری زباله را به سختی هل می دهند و برای تخلیه بیرون می آورند. بوی گند و تعفن زباله های زندان چسبیده به اکثر خاطرات خوش پیاده روی ام. اگر صدمتر جلوتر،داخل میدان، گل های یاس را نکاشته بودند مطمئنم این همه شب دوام نمی آوردم. باری به هر جهت از زندان می گفتم. راه رفتن پایین دیوارهای زندان حس عجیبی دارد. اینکه برای دیدن نوک دیوار باید سرت نود درجه به عقب خم شود چیز ترسناکی است. با وجود اینکه با بودجه دو سال پیش داده اند دیوارهایش را شیک و مجلسی بازسازی کرده اند اما باز می توانی سرمای غم و غصه را از پشت دیوارهایش حس کنی. تمام پنجره های مات پشت چند ردیف عمودی و افقی آهن زندانی هستند. گهگاهی چند زندانی جلوی در ورودی ایستاده اند. چهره هایشان هیچ چیز ترسناک یا عجیبی ندارد. بیشترشان آدم های میانسال هستند و شکسته. ترک های شکستگی از میان قلب شان شروع می شود و رگه هایش را می توانی تا روی صورت شان ببینی. حالا می فهمم این بلندی دیوارها برای محافظت از زندانیان نیست. این دیوارها آدم را خرد می کند. دل ها را خالی می کند. از تمام امیدها، آرزوها، اراده ها. در نگاه من سربازهای داخل برجک غمگین تر از تمام این زندانی ها هستند. زندانی ها دلیل بودن شان میان این حصار را می دانند اما این جوانک ها نه. آدم های اجباری. جوان های هجده نوزده ساله که نمی دانند چرا آن بالا ایستاده اند. صورت هایشان شبیه اسلحه روی دوش سرد و سخت است. توی نگاهشان می خوانی که ثانیه ها را می شمارند. هر ساعت پاس که می گذرد یک خط روی دلشان می کشند. بیشتر از هر زندانی دوست دارند خلاص شوند. از لباس، اسلحه، موهای تراشیده، غذای زندان و این آدم های مفلوک که نباید چشم ازشان بردارند. و یقین دارم بالای آن برجک زمان کش می آید و بلندتر می شود از تمام دیوارهای این زندان.

تمام این فکرها و دغدغه ها برای من یک دقیقه بیشتر دوام ندارد. یک کیلومتر جلوتر من غرق شده ام میان هیاهوی زندگی. نوای شجریان از میان سیم هندزفری جریان پیدا می کند و تا خود قلب زندگی می بخشد. نمای سرد و سنگین زندان محو میشود و جایش را می دهد به حجم عظیمی اتفاقات رنگی. خانواده های جوان سه چهار نفره که بچه هایشان را برای تاب بازی و دوچرخه سواری بیرون آورده اند، گنگ های پسرانه که بی هیچ هدفی می چرخند و از سر محبت به رفیق شان فحش ناموس می دهند، میانسال های چاقی که از ترس مرگ و بیماری تندتر از همه می دوند، جوانی یکّه که در کنج خلوت نشسته و زل زده به نور گوشی، دختران جوان که بی هوا صدای خنده شان بلند می شود، زوج ها با دستان قلاب شده، بچه ها بی خیال و خندان، پیرمردها آرام و خسته، بوی بهار، درختان سبز، خیابان های پر زرق وبرق شهر. و فراموش می کنم. زندانی، زندانبان و دیوارهای بلند پشت سرم را. تمام آن ها برای یک دقیقه ترحّم و دلسوزی کافی بودند. برای ساکت کردن عذاب وجدان و حس همدردی. چه دخلی به من دارد که آن زندانی وسط خالی کردن کیسه های زباله شیره آن کثافت می ریزد روی لباسش. بوی گند تمام زباله ها جمع می شود داخل بینی اش و اجازه ندارد کمی جلوتر یاس ها را بو کند. از لبه هیجانات شهری دوباره برگردانده می شود به درون زندان. غذای بی مزه سلف را پایین می دهد. چند دقیقه به دیوار سالن اجتماعات تکیه می دهد و اخبار گوش می کند. ساعت خاموشی لخ می کشد تا درون سلول. پتوی بو گرفته را تا شکمش بالا می کشد. بو گند زباله از شلوارش بلند میشود. خیره می شود به سقف خالی و ساکت. تاریکی و سکوت وحشتناک است. وحشتناک تر از تمام روزهای حبس، که هنوز نرسیده اند. کاش رفیق تخت پایین یک سیگار آتش بزند، بدهد دستش. دود بیرون بدهند و مزخرف بگویند. قپّی بیایند از جوانی هایشان. از زیدهای نداشته شان، خلاف های نکرده شان، از رفیق های نامرد و لاکردار. شب های زندان بی مروّت تر از همه این حرف هاست. بدبختی ها از میان تمام میله ها و دیوارها می چرخند و خودشان را می اندازند روی سینه زندانی. قرض ها و طلبکارها جلوی چشمش صف می کشند. درخواست طلاق زنش یادش می آید. رفیق های مافنگی و علّاف پسرش خاطرش را تلخ می کنند. اما یک چیز امانش را می برد. نفسش را به شماره می اندازد. دهانش خشک می شود. گیجگاهش تند تند نبض می زند. دست می اندازد داخل اندک موهای سرش. پلک هایش ها را روی هم فشار می دهد. فایده ای ندارد. یه یاد نمی آورد. چشمان دخترش را به یاد نمی آورد. مرد در سکوت زندان می شکند. مچاله می شود. و چشمان خیسش را داخل بالشت قایم می کند. بالشت بوی سیگار می دهد. بوی سیگار و زباله قاطی می شود.

پ.ن: در نگاهی واقع بینانه تر خیلی از ما تفاوتی با یک زندانی نداریم. در دنیایی بزرگتر زندگی می کنیم اما محصور خیلی چیزها هستیم. چیزهایی که نمی گذارند آن کسی باشیم که می خواهیم. به امید روزی که تمام این دیوارها برایمان فرو ریزند. برای من، زندانی ها و زندانبان.

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی