بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

تک گویی پیش از جشن

یاهو

پیری از کی شروع می شود؟ من می گویم از وقتی اولین آه حسرت را کشیدی. با این حساب پیری من شروع شده است. کمتر از یک ماه به شروع بیست و سه سالگی. چیزی در درونم تغییر کرده است. برای رسیدن به روز تولد هیجان درونی سال های قبل را ندارم. نگرانم، در تمام روزهایی که یکی یکی پایان می یابند  و یک سال دیگر به عمرم اضافه می کنند. دچار وسواس شده ام. سال های عمرم را می شمارم. گمان می کنم یک سال این وسط سهل انگارانه اضافه شده است. بیست و دو سالگی نباید اینقدر زود تمام شود. باور کنید حتی با انگشتانم عمرم را شمردم. اول صبح، وسط مهمانی، آخر شب. گویا در کار ساعت ها و تقویم ها خطایی نیست. گذر عمر را می بینم اما باور نمی کنم. عجله هایم برای بزرگ شدن تمام شده است. هول و هراس جای تمام آن شور و اشتیاق ها را گرفته است. ترس از تمام مسوولیت ها و وظیفه هایی که قرار است بیاید روی دوشم. واهمه از اینکه می بینم از نوجوانی چیزی جز خاطره و خیال نمانده است. اضطراب از تمام کارهایی که باید تا الان تمام می شد و هنوز آغاز نشده اند. بیست و سه سالگی خواب از چشمانم ربوده. شب ها تمام گذشته کوتاهم سر باز می کند. تمام شکست ها و اشتباهات سنگینی شان را می اندازند روی سینه ام. برای مرور این همه ندانم کاری و خطا نفس کم می آورم. بدنم عرق می کند. مضطرب می شوم. از اینکه نمی دانم چقدر وقت برایم مانده است؟ سرمایه جوانی چند سال دیگر یاری ام می کند؟ آیا برای جبران هنوز فرصت دارم؟

حسرت ها شروع شده اند. دارد ریشه امیدها و آینده ها را می سوزاند. خشکی می زند به دریای آرزوها و خیال ها. تمام همتی که ذخیره کرده ای برای جبران گذشته را به پوزخند گرفته. تلاش هایت برای نجات آنچه از روز مانده است را به سخره می گیرد. این حسرت است که پیر می کند. استخوان می پوکاند و مو سپید می کند. دوباره برنامه هایت را نگاه می کنی، آرزوهایت را می شماری، نقشه های زندگی ات را دوباره می کشی. نه، نمی شود. از زندگی عقب مانده ای. عقربه ها خیلی سریعتر از فکر و تلاش تو دویده اند. ساعت ها بی رحمانه به خط پایان می تازند و تو هنوز مانده ای در آغاز گردنه آرزوها و خیال ها.

محاسبه تلخ است. مواجهه با واقعیت دردناک است. کار راحتی است هر روز که تمام شد خاک رویش بریزی و دیگر سراغش را نگیری. چشم بپوشی روی تمام اهداف کوتاه و بلند مدت که تو را نگران رسیدن می کنند. دندان های خرابت را نشماری. جلوی آینده سپیدی و ریزش موهایت را وارسی نکنی. وظایف ناخواسته ای که وارد زندگی ات می شوند را حمارانه قبول کنی و دم نزنی. تمام زندگی ات در لحظه حال خلاصه شود. اما هیچکدام این ها را نمی خواهیم. قبول شکست سخت است. آن هم در آغاز بیست و سه سالگی. می روی کتاب ها و سایت ها را چک می کنی که ببینی جوانی را تا چه سالی می دانند. که هنوز تا پایان ایام شباب فرسنگ ها فاصله داری. که هنوز می توانی خوش بگذرانی. از وقتت بدزدی. نفسی چاق کنی و آرام کارهایت را پی بگیری. که به خواب خرگوشی ات ادامه بدهی.

می دانم چیزهایی را از دست داده ام ولی برای ادامه بعضی کارها هنوز مسیر زندگی هموار است. در دل، تمام ساعات بیست و سه سالگی را پیش فروش کرده ام. کارهایم را آماده کرده ام. می خواهم دل قوی بدارم که تجربه یک راه نیمه بهتر از قبول باخت پیش از شروع است. سرنوشت اگر افسار حوادث و اتفاقات را محکم تر بگیرد. دوست دارم عرق بریزم. خسته شوم. خود را از نفس بیاندازم و در پایان روز لذت ببرم از تمام این ساعاتی که ردی از تلاش روی شان گذاشتم. و بیش از همه دست و دل را آماده کرده ام که بنویسم. دیگر نمی خواهم نوشتن برایم یک رویای وهم انگیز نباشد. چرا که هربار به نوجوانی برگشتم تنها از تمام شدن ساعات نوشتن راضی بودم.  آخ، نوشتن. بیست و سه سالگی برای شروع خیلی کارها دیر است. اما نوشتن را رها نخواهم کرد. هر چقدر در چیدن کلمات نابلد باشم. این ساعات مکاشفه درونی و معاشقه با کیبورد را ترک نمی کنم. به این باور رسیده ام عمر را باید برای کاری تمام کنی که منتظر تمام شدنش نیستی. کاری که با حرارت و اشتیاق قلب پیش برود. خسته ات کند اما تو از تمام ساعاتی که گذاشتی راضی باشی. برای پایانش چشم به عقربه های ساعت نداشته باشی. من این لذت را در نوشتن یافتم. که مرا در ماورای رنج گذشته و دغدغه آینده در خود حل می کند. نوشتن برای من یک مسیر رسیدن است. رسیدن به حقیقت. یک طریقت شخصی برای کشف و شهود. برای آزمودن باورها و افکارم. نوشتن را همچون یک سلوک خراباتی تمرین می کنم. هنوز باید سال ها از روی خط بزرگان مشق بنویسم. اما این تجربه خود زندگی است. این کار در زندگی من برای خودش جایگاه پیدا کرده است. از میان تمام دغدغه ها و برنامه ها سخت کوشانه تر قد می کشد و زندگی ام را در بر می گیرد. ساعات مخصوص پیدا می کند. دور از تمام آدم ها و همهمه ها. همراه با موسیقی خاص خود. اتاقی آرام تا راحت با فکر و کلمات شلوغ کنم. نوشتن برای من همان عصای طریق خودشناسی است. پشت این خطوط الفبا مسیر زیستن برایم واضح تر است. در این ساعات نوشتن است که باور دارم خودم هستم. خود واقعی که در پشت این کلمات و نوشته ها حلول می کنم. پس به افتخار زندگی و به افتخار نوشتن که مرا به این جمله مارکز رساند: زنده ام تا روایت کنم.

برای شما چه کاری معنی زندگی می دهد؟

برخورد نزدیک

یاهو

شاید وقتی مردیم نفسی از سر آسودگی بکشیم و بگوییم:« خب آنقدرها هم که فکر می کردیم چیز ترسناکی نبود.» اما الان ترسناک ترین چیزی است که می توانیم به آن فکر کنیم. مرگ تلخ ترین حقیقت زندگی است. و این تلخی خیلی زود خودش را به من نشان داد. من از کوچکترین نوه های یک خاندان هستم و تا حالا مرگ پنج شش تا از بزرگان خاندان را دیده ام. مرگ ترسناک است اما آدم های مصیبت زده ترسناک تر. اولین جایی که قامت مهیب مرگ خودش را نشان داد در مرگ دایی­ ام بود. و من وحشت زده بودم. چون خانواده­ام را نمی شناختم. تبدیل شده بودند به آدم هایی با چشم های قرمز و پف کرده که وقتی به هم می رسیدند ناله های جگرخراششان آدم را می ترساند. حتی به خاطر دارم وقتی مادرم می خواست بغلم کند از دستش فرار کردم. در آن لحظه آن انسان عزادار مادر من نبود. او عزیزش را از دست داده بود و نمی توانست این حقیقت را باور کند. با ناله ها و فریادهاش می خواست واقعیت ها را کنار بزند. مرگ به قلب او زخم زده بود و او نمی دانست چطور با این قضیه کنار بیاید. نمی دانست چطور دنیا را به قبل از این اتفاق برگرداند. مرگ، آدم های سالم را مجنون می کند. حرف ها و کارهایی از آنها  سر می زند که در جریان عادی زندگی دون شان خود می دانند. و همه این غم و ناامیدی ها سایه شوم مرگ را دل من ترسناک تر می کند. هیچ چیز به اندازه مرگ زندگی را متلاطم نمی کند. همیشه به خود و اطرافیان به چشم آدم هایی نگاه می کنیم که همیشه هستیم. قدم هایمان را روی مسیر آینده آنچنان محکم می گذاریم گویا تمام راه ابدیت برای ما هموار شده است. و بعد چشم باز می کنی و متوجه میشوی یکی از نزدیکت محو شد. انگار از ابتدا با تو نبوده. و تو نمی توانی باور کنی. غیرقابل درک است که تمام صلابت این زندگی و دنیا در لحظه ای فروریزد. گویا در خواب قدم برمیداری، همه چیز لحظه ای هستند و لحظه ای بعد هیچ. در این میان مرگ هر چقدر ناگهانی تر پذیرشش سخت تر.

دو روز پیش صدایی شبیه ناله و فریاد سکوت کوچه ما را برهم زد. اتاقم در زیرزمین جدای از بخش اصلی خانه است. دویدم داخل حیاط. صدا قصد خاموش شدن نداشت. هر لحظه ناله جدیدی به آن می پیوست. مادرم پرسید: کسی دعوایش شده؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. اما در دل احساسش می کردم. این ناله ها بوی مرگ می داد. این مرگ بود که در نزدیکی ما چنگ انداخته بود و انسانی را با خود برده بود. و این حال آدم هایی بود که با او زندگی کرده بودند. هراسان و درمانده. این پسر همسایه ما بود که روز دوازده فروردین را قبل از ما تمام کرده بود. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود اما او برای برای تمام عمر از زندگی پدر و مادر و همسرش غروب کرده بود. و این تاریکی چیزی نبود که آن ها باور کنند. پسرشان که پنج سال در نیروی دریایی خدمت کرده بود برای آخرین بار به جنوب رفته بود تا تسویه کنند. به خاطر نامزدش می خواست یک شغل آزاد در شهر خودمان شروع کند. در مسیر بازگشت مرگ زودتر از تمام رویاها و آرزوهای بیست و پنج ساله اش به او رسید. ناله های روز دوازدهم زمانی بود که خبر تلخ را به خانواده اش دادند. من ماجرا را از نمایشگر آیفون نگاه کردم. هنوز از ایستادن در کنار مصیبت زده ها واهمه دارم. آدم هایی که بوی مرگ از جان و تن شان بلند است. ردپای مرگ را می توانی روی زندگی شان ببینی. حیات که از تمام رنگ ها شاد برای آن ها به خاکستری گراییده است. من مادرش را دیدم که میان کوچه می دوید و هیچ راهی او را به پسرش نمی رساند. من پدرش را دیدم که کنار خانه ما زانوهایش خالی شدند و دستش روی دیوار کشیده شد تا آرام تر روی زمین بیافتد. من عروسش را دیدم که یک ساعت بعد بیهوش و نزار داخل آمبولانس گذاشته شد. من برادر دبستانی اش را دیدم که در میان فریاد خانواده با بهت همه را می نگریست. و چه چیزی غیر از مرگ می تواند اینگونه وحشیانه بیاید و زندگی ها را دگرگون کند؟ موهای سپید و صورت های تکیده و چشم های سرد و بی حرارت کمترین کاری است که مرگ با بازماندگان می کند. چه چیزی غیر از مرگ عزیزان این چنین می تواند ما را به مرگ خودمان نزدیک کند؟

سحر روز سیزدهم من هنوز بیدار بودم. هر مهمان تازه ای که می رسید صدای ناله ها جان دوباره می گرفت. من صدای مادر خانواده را از پشت در تشخیص می دادم. او چیزی غیر از همه تشخیص داده بود. او بخشی از عمر خود را از دست داده بود. فردا قرار بود بخشی از او داخل خاک گذاشته شود. پاره ای از جان که هر روز شاهد رشد و شکوفایی اش بود. این مصیبت در گلوی او رنگ و بوی دیگری داشت. و من نتوانستم تحمل کنم. دوست داشتم بخوابم. نمی خواستم مرگ مرا بیدار کند. من هنوز برای فهمیدن مرگ آماده نبودم. نمی خواستم این ناله های غم گوش های سنگینم را باز کند.

مرگ تصمیم های عجیبی برای ما می گیرد. و تنها وقت رفتن از قصدش آگاه می شویم. خیلی دیر. خیلی سخت. پایان بندی این دنیا در اختیار ما نیست. تنها در خیال می توانیم برای خودمان یک مرگ آرام و شیرین بعد از یک عمر زندگی شکوهمندانه تصور کنیم اما این مرگ است که ناگهان می آید و آتش را زیر تمام این خیال ها می گیرد. مرگ در انتهای کوچه بن بست زندگی منتظر ماست. او برای ما قلاب می گیرد و ما را به آن سوی دیوار جهان می رساند. و باقی مسیر این تنهایی است که ما را تا رسیدن به مقصود همراهی خواهد کرد.

امشب اولین شبی است که محمد خیامی در زیر خاک سرد بدنش را به امانت گذاشته است. با فاتحه ای روان این جوان را شاد کنید.

هیچ چیز به اندازه مرگ شکوهمند نیست. عزیزترین نوشته هایم آن هایی است که برای مرگ نزدیکانم نوشته ام. باز هم از مرگ خواهم نوشت. شاید این نوشته ما را برای ملاقات آماده تر کند.

اینجا خانه امید من است

یاهو

وبلاگ نویسی برای من سقط کردن چندین و چند باره جنینی بود که ماه سومش تازه تمام شده و تصمیم گرفته ای برای آمدنش خرید کنی. شاید نیمچه پوزخندی بزنید که: مرد حسابی می خواهی تشبیه کنی چرا خودت را زن حامله کردی. ولی حقیقت همین است. ناکام ماندنم در وبلاگ نویسی در وسعت رویاهای نوجوانی که خود را نویسنده فردا می بیند که کتاب هایش پشت ویترین می رود به تلخی از دست دادن کودکی بود که در درون یک مادر جسم و روح می گیرد.

اولین وبلاگم را در بلاگفا زدم. زمستان سال دوم راهنمایی. سال فاجعه باری بود. در هیچ کدام از گروه های کلاس جا نداشتم. نه درس خوان بودم نه جزو اشرار. فقط حرف های طعنه آمیزی بلد بودم که آدم ها را از خود می راندم. کلی از کلاس های ریاضی را در یک کلاس خالی قایم شدم. خانه هم از خواهر و برادر خالی بود. تنها چیزی که برایم مانده بود کتاب های کتابخانه بود و معدود بازی هایی که با هزار نذر و نیاز روی کامپیوتر گرافیک 32 نصب شده بود. حرف وبلاگ داشتن تازه میان بچه ها افتاده بود. با اینکه دوست نداشتم خودم را با بچه ها قاطی کنم اما می خواستم بدانند که من هم چیزی از آن ها کم ندارم. این حرف ها مال دوره ای است که بیشتر مردم اینترنت را در کافی نت پیدا می کردند. از آن اینترنت های دیال آپ مخابرات که باید برایش کارت شارژ می گرفتی نداشتیم. راه و چاه وبلاگ زدن را از پشت تلفن از برادرم پرسیدم. خودش برایم جیمیلی درست کرد. که البته جیمیلی که الان دارم هم وامدار همان جیمیلی است که برادرم درست کرد. روزی که برای اولین بار پایم را در یک کافی نت گذاشتم یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیم بود. زیر لباس ها غرق در عرق بودم. وقتی جوان پشت دخل با بی تفاوتی گفت سیستم 3 دقیقا نمی دانستم باید چکار کنم. یک دقیقه ای که به جویدن آدامسش خیره شدم تازه متوجه شد چقدر از قضیه پرت هستم. خودش مرا برد پشت سیستم و نحوه لاگین شدن را یادم داد. با شرم و حیا بلاگفا را سرچ کردم. جرات چرخاندن سرم را نداشتم. دو دانشجو دو طرفم نشسته بودند و می ترسیدم یک نگاه به مانیتور من بیاندازند و فریاد خنده شان کافی نت را بترکاند. پسر کوچولو آمده است برای خودش وبلاگ بزند. آنقدر الکی میان وبلاگ های برتر بلاگفا چرخیدم و مطلب بیخود خواندم تا بالاخره یک کدامشان سیستم را بست و تپش قلبم کمتر شد. بازار وبلاگ نویسی در بلاگفا داغ بود. اینستاگرام زمانه خودش بود. البته به خز و زردی صفحات اینستاگرام نبود. محتوا تولید می شد. مردم می نوشتند و مخاطبین می خواندند. توی هر موضوع و کتگوری هزار وبلاگ سبز شده بود. اولین داستان هایم را توی آن وبلاگ نوشتم. غیر از خواهر و برادر و چندتا از همکلاسی هایم مخاطب دیگری نداشتم. داستان نوشتن از همان موقع برایم مسئله جدی بود. خاله بازی نبود. می دانستم چیزی که می نویسم یک سر و گردن ارزشش بیشتر است از عکس و موزیک هایی که دوستانم در وبلاگشان می گذاشتند. از اینکه دوباره داستان های راهنمایی ام را بخوانم خجالت نمی کشم. داستان ننه صغری و خاله خورشید ننوشته ام. قلمم نازک و ناتوان بود اما دغدغه های بزرگی را نشانه رفته بود. بعد از خریدها پول خردها را کش می رفتم تا عصر برای کافی نت رفتن پول داشته باشم. نوشته ام را در خانه می نوشتم و فلش دو گیگی در دست تا خود کافی نت تند تند رکاب می زدم. روزی که غریبه و آشنا برای داستانم کامنت می گذاشت روز عیشم بود.

یکی از طلایی ترین روزهای آن سال ها وقتی بود که برادرم رفیق دانشجویش را آورد خانه مان. جوان تپل شمالی که ریاضی محض می خواند. اما رمان می نوشت. هنوز اسمش آقای نویسنده نشده بود و ناشرها دست رد به نوشته هایش می زدند. اما بلاگر قهاری بود. همه مطلب هایش را می خواندم. طراحی صفحه اش را یکی از دوستانش در روز تولد هدیه داده بود. انصافا هم صفحه شیک و مجللی داشت. داشتن صفحه سفارشی در راسته ما خیلی حرف بود. یک چیزی در حد تیک آبی اینستاگرام. هر بار از صفحه اش کوچ می کردم به صفحه خودم حس ناامیدی می کردم. یک بک گراند زشت و بی مزه که هیچ گلی به جمال کلمات نمی زد. اما رابطه برادر با این نویسنده آینده برای ما ثمر داشت. در کنار اینکه برایم ناتور دشت را آورده بود لطف را تمام کرد و در قسمت پیوندهای وبلاگش لینگ وبلاگم را چسباند. وبلاگم را گذاشت کنار بلاگرهای تهرانی و فرهیخته ای که هر کدام کیلویی خواننده داشتند. وبلاگم داشت دست و پایش شکل می گرفت. داستان هایم داشتند فرم و ساختار را می شناختند. اما طوفان بدی از راه رسید. طوفان خانمان سوز بلوغ. آتش تغییر و دگرگونی دامن وبلاگ نویسی ام را گرفت. تمام شور و شوقم سرد شد. چهار سال اول طلبگی ام در رخوت بدی گذشت. چیزی نمی نوشتم یا خزعبلاتم را منتشر نمی کردم. یکی دو وبلاگ دیگر زدم. دوست نداشتم در آن وبلاگ اولی بنویسم. متروکه شده بود و از پیوندهای آن آقای نویسنده هم حذف. اما سرنوشت آن ها چندان تفاوتی با اولی نکرد. ذهنم همه جا ولگردی می کرد. تنبلی مثل بختک نشسته بود روی انگشتانم. الفیا همان سکوی پرشی بود که نیاز داشتم. یک وب سایت ادبی وابسته به بنیاد شعر و ادبیات داستانی. مجله اینترنتی هیات تحریریه نداشت. یک فراخوان روایت نویسی داد برای یک دوره آموزشی. آنقدر از نوشتن دور بودم که دیگر برای دست به بردن به کیبورد می ترسیدم. یک روز آنقدر محو ماجرای نویسنده شدن هاروکی موراکامی شدم که بی اختیار نشستم پشت سیستم و مثل بغض کهنه تمام حرف های دلم را ترکاندم روی صفحه سفید. همان بلاگر قدیمی و نویسنده حالا که دو کتاب چاپ کرده بود در بنیاد کار می کرد. مطلب را خوانده بود و خودش با من تماس گرفت. بعد از دوره پنج روایت برای مجله کار کردم. باور نمی کردم کسی برای نوشته هایم حاضر باشد پول بدهد. نوشته هایم در یک سایت معتبر و پرمخاطب چاپ می شد. نوشتن داشت میان زندگی بی عار من جا باز می کرد و قیافه جدی تری به خود می گرفت که سردبیر و دبیر سر ناسازگاری با بنیاد را گذاشتند. و بعد از یک سال، مجله به تعطیلی کشیده شده بود. ناامید نشدم گفتم حتما یک تحریریه دیگر برای نوشتن پیدا می شود اما نشد. یک وبلاگ جدید باز کردم. گفتم اگر کسی پول نمی دهد حداقل این سر سوزن ذوق در انگشتانم نخشکد. در بلاگ این صفحه را زدم. تلگرام و ایسنتاگرام برای خودشان برو بیایی راه انداخته بودند و کمتر کسی به وبلاگ سر می زد. اگر هم کسی حرفی برای نوشتن داشت کانال تلگرامی جایش را به وبلاگ داده بود. دیگر کسی هم برای یک سرچ ناقابل یا سر زدن به صفحه اجتماعی به کافی نت نمی رفت. مردم روی کاناپه لم می دادند و جوک های دو خطی می خواندند. در دل من هنوز وبلاگ هنوز شکوه و وقار خود را داشت. ولی آنقدر بلاگ ها خالی و بی صفا شده بودند که دیگر کسی هم برای نوشتن زحمت وبلاگ نویسی را به خود نمی داد. پیج اینستا را که زدم کمی مخاطب داشتم. اما کسی در اینستاگرام برای خواندن نمی آمد. ایسنتا جای دیدن و لایک کردن بود نه جای نوشتن. نوشته هایت بی خودی لگد می شدند و کامنت بی ربط می پذیرفتند. باز هم حرف های اصلی را دل وبلاگ زدم. اینستا برایم مثل تابلوهای مغازه ها شده بود. جایی که گل درشت به وبلاگت آدرس می دادی تا نوشته ات مخاطب واقعی داشته باشد. کسی که برای قلم حرمت قائل است و برای نوشته ات وقت می گذارد. دو ماه بعد از شهادت حاج قاسم صفحه ام به خاطر یک عکس حذف شد. بدون هیچ اطلاع و هشدار قبلی. تمام کتاب هایی که معرفی کرده بودم در میان دیتاهای جهان محو شدند. انگار این کلمات زاده نشده اند. اما خوشحال بودم دستکم روایت هایم را در وبلاگم می نوشتم و آنقدر برای اینستاگرام اعتبار قائل نشدم که بشود هووی صفحه ی وبلاگم. صفحه ی وبلاگم گرچه این روزها دوباره ساکت و خلوت شده اما دوست دارم دستی به سر و صورتش بکشم. خاک از چهره اش بگیرم. دوباره خاطرات و روایت هایم را بچینم روی صفحه های سفیدش. هرچند کسی برای خواندن نباشد. اما دفتر مشق خوبی است برای تمرین نوشتن و دست نکشیدن. حداقل وبلاگ قدر نان و نمک می داند و اگر چند صباحی هم بی مهری کرده باشیم باز هم نوشته ها را با جان و دل می پذیرد و نمی گوید برو پیش همان که تا الان با او بودی. حداقل وبلاگ وطنی، سفال دست خودت است که گرچه خاکی، اما ماندگار است. نه مثل اینستاگرام حیوان وحشی تربیت شده دست دشمن که با یک خطا چنگ بیاندازد به صورت همه نوشته هایت. پس به افتخار وبلاگ غریبم که یکتا امید نوشتن این روز های خانه نشینی است.