بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

جشن تولد

یاهو

مادرم حافظه تاریخی اش حرف ندارد. سن و سال دورترین بچه های فامیل و همسایه را به سال و ماه می داند. هیچ کس جرات ندارد با مادرم در مورد مساله تاریخ تولد بحث کند. مادرم تاریخ تولد همه را می داند جز خودش. مادرم دو سه خواهر بزرگتر داشت که هیچ کدام از آب و گل درنیامدند. خاله نرجس خاتونم از همان خواهرها بود که هنوز از شیر گرفته نشده مریض می شود و عمرش را به شما می دهد. نوزاد بعدی مادر من بود که از میان تمام امراض شایع جان سالم به در می برد و پدربزرگم که گویا بسیار متعجب بوده و امید به زنده ماندن مادرم نداشته تصمیم می گیرد از همان شناسنامه نرجس خاتون برای مادرم استفاده کند. و این طوری می شود که مادرم یک عمر با هویتی جعلی و شناسنامه ای دو سال بزرگتر از خودش در مام وطن به زندگی مشغول می شود. تنها جمله منقول از بزرگان این است که مادرم بچه پای کرسی بوده. پس به قطع و یقین می توان دانست که مادرم فرزند شش ماهه دوم سال است. چیزی که به قطع و یقین هیچ کارمند اداره ای نمی داند این است که مادرم یک عمر در تمامی محافل و مجالسِ رسمی اسم خواهرش را به دوش می کشد در حالیکه ما او را به اسم دیگری می شناسیم. و این حکایت مصداق همان کوزه گری است که از کوزه شکسته آب می خورد.

ما خانواده تکه و پاره ای هستیم. از وقتی چشم باز کرده ام بچه های خانواده به قصد درس و دانشگاه و زندگی از خانه رفته اند. پس جای تعجبی ندارد که مجموع ساعاتی که با بعضی از دوستان کودکی بودم از تمام ساعاتی که با خواهر و برادرانم بودم بیشتر باشد. خواهر و برادرانم در طول این بیست سال زندگی بیشتر برایم مثل داد زدن جلوی کوه بودند. می آیند و می روند. از خودت هستند و بخواهی و نخواهی به تو بازمی گردند. راه خلاصی از خانواده نیست. آدم چاره ای جز دل بستن به هم خون خودش ندارد. بی بهانه برمی گردند به زندگی ات، با هزاران تغییر و حرف. دل می بندی و قبولش می کنی، می رود و زندگی را بر تو تلخ می کند. خانواده است دیگر. اگر از من بپرسند می گویم سفید شدن موی پدر و مادر هیچ دلیل بیولوژیکی ندارد. فقط همین دوری ها پیرشان می کند. هم خون چیز عجیبی است. بگذریم، نوشته را بر دهان شما و خودم تلخ نکنم. این ویژگی که سالی دو سه بار بیشتر همدیگر را نمی بینیم را اضافه کنید به این مساله که احساسات در خانواده ما هیچ جایگاه معقولی ندارد. یعنی ما از آن خانواده ها نیستیم که داخل ماشین نشسته اند، ناگهان از دیدن یک منظره سبز ذوق مرگ می شوند و ماشین را بزنند کنار. اگر قرار است به مقصد برسیم این کارها احمقانه است. لذتت را در همان مقصد ببر. واضح تر بگویم اگر شما در جمع ما یک جوک بی مزه بگویید نه تنها برای دلخوشی تان لبخند نمی زنیم که حتی بی معنی بودن جوک را به شما متذکر می شویم. دقیقش می شود اینکه اگر بر سر سفره کسی مستقیم از احساسات و عواطفش حرف بزند باعث خجالت زده شدن تمام خانواده می شود. از این لحاظ گمانم یک رگ مان به سامورایی های خشک و بی روح می رسد. تمام این مسائل و خیلی چیزهای دیگر شما را باید به این نتیجه گیری برساند که ما مراسم مرسومی به اسم جشن تولد نداریم. تنها از آنجا حافظه تاریخی مادر مثل ساعت کار می کند. از چند روز قبل تلفنی و ضمنی به همه هشدار می دهد که تولد فلانی در راه است. تا خدای ناکرده تماس روز تولد را فراموش نکنیم. به همین خاطر تمامی جشن تولدهای فیلم و داستان بیشتر برایم یک فانتری لوس و بی مزه بود که هیچگاه انتظارش را نداشته ام. اشتباه نکنید. من هم مثل شما تولد و کادو تولد داشته ام اما فارغ از هرگونه سوسول بازی. به خاطر دارم در تولد پنج سالگی ام، برادر بزرگتر برای جلوگیری از سوسول شدن مراسم یک فرهنگ لغت قطور آکسفور را از کتابخانه خانه برداشت و کادوپیچ کرد تا فکر نکنم خبری است.

همه اینها را گفتم تا بگویم تمام تولدهای زندگی یک طرف و تولدی که مرا وارد بیست و یک سالگی کرد یک طرف. یعنی تولد سال پیشم. اولین سالی بود که وارد حوزه مشهد شده بودم. چهار سال در حوزه شهرمان درس خوانده بودم و آخرین فرزندی بودم که از خانه هجرت می کرد. مدرسه مشهدم یک مدرسه دیپلمه بودم. منِ پایه پنج در فرض خوش آیند با طلبه های پایه یک همسن بودم. فقط دوتا از هم کلاسی هایم، همان سال بچه هایشان به دنیا آمدند. به همین خاطر دایره دوستان بیشتر از پایه های پایین تر بودند. و در این بین یکی از عجیب ترین دوستی ها را نیز تجربه کردم. شخص دوست، یک کرمانی پایه یک بود. یک دست نداشت. در تمام مدت کوتاه دوستی هیچوقت حتی به محدوده نزدیک دستش هم اشاره نکردم. به خاطر همان رگ عقل گرای دور از احساس. و هنوز هم نمی دانم چه بلایی سر دستش آمده. لطف و محبت این دوست عزیز با هیچکدام از محاسبات عقلی من جور درنمی آمد. نه در قیافه و اخلاقم چیز خارق العاده ای بود و نه تنور دوستی مان آنچنان گرم. اما کاری که این دوست عزیز برای تولدم کرد چنان لگدی به زیر ماشین حساب عقلم زد که هنوز در حال جمع کردن دکمه هایشم هستم.

داستان از یک اسنپ گرفتن ساده شروع شد. دوست عزیز قول گرفته بود به مناسبت تولد یک شام مهمانم کند. تاریخ تولد را هم به اصرار از زیر زبانم کشیده بود. گفتن تاریخ تولد به دوستان از آن دسته سوسول بازی های قبیح خانواده ماست. دوست عزیز با همان یک دستش جوری گوشی را گرفته بود که مقصد مشخص نباشد. محدوده تخیل من هم از ساندویچ مترو جلوتر نمی رفت. یک ساندویچی دم ایستگاه مترو که ملات ساندویچش را کمی تپل تر می ریزد. اما ماشین رفت تا از میدان ضد چرخید سمت خیابان امام رضا ع و گنبد آقا. باز هم من کوته فکر تصورم از رستوران لیالی البنان و پیتزای بعلبکی جلوتر نرفت. البته در کلی خوشحالی نمودم. یکی از اعمالی که من همیشه در خیابان امام رضا انجام می دهم سلام مخصوصه به تمامی هتل های پنج ستاره است. از هتل درویشی که نگین همه شان است تا تمامی مجموعه هتل های قصر. در حال سلام دادن و چشم چرانی یکی از هتل ها بودم که دوست عزیز به راننده اشاره فرمودند بزن کنار. باز هم من نادان تصورم از رستوران کنار هتل قصر جلوتر نرفت. اما همینکه قدم های دوست را به دل هتل پنج ستاره دیدم بی اختیار میخکوب شدم. تصمیم داشتم فرار کنم که رفیق با همان یک دست از یخه ام گرفت و نشاندم روی نمیکت مقابل هتل. در کنار تمامی اخلاق عجیبم این را هم باید اضافه کنم که فوبیای ورود به جمع و مکان جدید و پس زده شدن را دارم. دوست جان شروع کرد به درخواست و خواهش. از اینکه میز رزرو کرده و دیر میشود و اینکه خجالت ندارد مرده گنده پاشو بیا. و من نزدیک بود گریه ام دربیاید و دوست را جلوی هتل بر زمین بکوبم که چرا ما را در این هچل انداخته. هرچقدر به ریخت و قیافه خودم نگاه می کردم هیچ مناسبی با آن همه لوستر و درخشندگی هتل پیدا نمی کرد. دوست به هر والذاریاتی بود ما را بلند کرد و هل داد داخل لابی هتل. یک آن، احساس کردم تمام گارسون ها و پذیرش کننده ها با دست کش ها سفید خوشگل شان و چشم های ریمل کشیده زوم شدند روی کتانی آبی و پیراهن سفید یقه طلبگی ام. رستوران هتل آخرین سالن طبقه همکف بود. با این باور که همه کارکنان و زائران در حال بدرقه من با یک پوزخند پنهانی هستند به رستوران هتل رسیدیم. چاکی از هفت چاک بدن نمانده بود که از عرق قل قل نکند. یکی از گارسون ها گویا رفیق جان را بشناسد حال و احوال گرمی کرد. و بعدش خیلی شیک و مجلسی دعوت شدیم به یکی از دنج ترین میزهای رستوران. انتظار داشتم صندلی را برای جلو و عقب کنند که این اتفاق نیافتد و خوشحال شدم. روی میز به اندازه جهاز خواهرم بشقاب و کارد و چنگال و لیوان گذاشته بودند. خدمتکار شروع کرد به آموزش دادن که چطور با زنگ روی میز صدایش بزنیم و حتما در دلش التماس می کرد که لطفا چیزش را درنیاورید. سپس رو به دوست کرد و گفت منو را اول بیاورد و یا کیک. که دوست اشاره کرد کیک. من هنوز مبهوت رنگ و لعاب رستوران بودم و نمی دانستم کی از خواب بیدار می شوم که یک کیک یک کیلویی با آرم رئال مادرید گذاشتند جلویم. ایا باید به دوست می گفتم که اخیرا با عشق ورزی به دورتموند دارم به رئال مادرید خیانت می کنم؟ دهانم را بسته نگه داشتم و با چاقویی که پیشتر تنها برای قاچ کردن هندوانه استفاده کرده بودم آرم رئال را پاره کردم. به واقع لطافت و سبکی خامه کیکی، چیزی بود که شما دوستان حتما در بهشت امتحان خواهید کرد. در ادامه متوجه شدم دوست جان کیک را از قبل سفارش داده و عصر رسانده به رستوران هتل. نصف کیک را بیشتر نخوردیم. گفتم پاشیم بریم که دوست گفت ما که هنوز شام نخوردیم و آنجا بود که فهمیدم پولداری ظرفیت معده ای می خواهد که من ندارم. زنگ را به صدا درآوردیم و بازهم شیک و مجلسی منو را خواستیم. منو درهای جدیدی از علم را به رویم باز کرد. من که بیشتر از سه مدل کباب نمی توانستم نام ببرم با اسم پانزده مدل کباب آشنا شدم. البته از آنجایی معده فقیرانه محدودیت هایی دارد از خیر کباب گذشتم و با اجازه دوست به یک پرس شاه میگو پفکی قناعت کردم. از آنجایی که شاید این متن را با زبان روزه می خوانید من بیش از این گناه نمی کنم و دیگر اشاره ای به آب میوه طبیعی و دیگر مخلفات مراسم نمی کنم. که همانطور که خودتان بهتر می دانید اینها همه زرق و برق دنیا است و آقا امیرالمومنین فرموده اند ای دنیا اف بر تو و از این جور حرفها.

اما تمام این مسائل را گفتم برای اینکه شما عزیزان این عقل قاصر را راهنمایی کنید و بگویید محبت و دوستی چیست و با آدم چه می کند؟ قبلا هم گفتم رگ سامورایی من این چیزها را نمی فهمد و وقتی دیدم که یک کیک روی دست گارسونی شیک و مجلسی دارد به سمتم می آید، بزرگترین کابوس سوسول بازی ممکن داشت به واقعیت تبدیل می شد و من از آن نمی ترسیدم. بلکه از درک مفهوم جدیدی لذت می بردم که هنوز شیرینی اش بیش از کیک موزی و شاه میگو پفکی زیر دهانم مانده.

در انتها باید اشاره کنم که دوست عزیز خیلی لردمنشانه نصف مانده کیک را به خدم و حشم رستوران بخشید و ما را مبهوت دست و دلبازی خود نمود. هرچند این بهت باعث نشد که در دل چند فحش آبدار نثار این گرامی ننمایم.

  • محمد عربی

نظرات  (۱)

ازین دوستا کم پیدا میشه قدرشو بدونید
منم رئالیم و حالا که کمی پسرفت داشته زیاد بازی هاشو نگاه نمیکنم
نوش جونتون روزه ام و هوس کردم ولی خب تا افطار باید منتظر بمونم
بنظر من اگه آدم یه دوست خوب نداشته باشه خیلی افسرده میشه

راستی تولدتون هم مبارک
پاسخ:
سلام
ممنون و سپاسگزار
بله حقیقتا داشتن دوست خوب و مهربان نعمته. و خیلی در زندگی آدم تاثیرگذار
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی