بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

خاطرات

یاهو

پدرم نسبت به پدر خیلی از دوستانم مسن تر است. آخرین فرزند خانواده هستم و وقت دنیا آمدنم پدرم 41 سال داشت. الان تمام ریش هایش سفید شده اند. تا میانه سرش موهایش عقب نشینی کرده اند. با سوز زمستان درد زانویش عود می کند و همه توصیه می کنند کمتر خودش را با کارهای باغ اذیت کند. البته هنوز توانش برای اره کردن یک درخت از من بیشتر است. این تابستان بیشتر مرا برای آبگیری باغ برد. سال های قبلش هم می رفتم. اما حضورم تعارفی بود و بیشتر برای اینکه تنها نباشد. آبگیری های امسال فرق می کرد. مسیر جویه های آب را نشان می داد و اینکه چطور باید آب را به باغ رساند. انگار تصمیم دارد دوباره بازنشسته شود. پیش از آن از کار نظامی بازنشسته شده بود. ابتدای سال 58 وارد سپاه شده بود. قبل از شروع جنگ. بعد از 25 سال خدمت هم بازنشست شد. بازنشستگی پیش از موعد برای نظامیان زمان جنگ. پس از جنگ توی تیپ زرهی خدمت می کرد. اما دیگر توان کار با تانک ها را نداشت. خیلی سروصدا می کردند. موج انفجار اعصاب آرامی برایش نگذاشته بود. تا پیش از بازنشستگی با قرص اعصاب می توانست آرام بگیرد. پنج ساله بودم که پدرم بازنشسته شد. از خانه های سازمانی رفتیم. خانه های سازمانی برای پاسدارهای غیربومی نیشابور بود. کلی همشهری بودیم که در غربت فقط همدیگر را داشتیم. رابطه خیلی خانواده ها چیزی بیشتر از همسایگی بود. کار پدرانمان یکی بود. همه شان سر ظهر با سرویس و لباس سبز برمی گشتند و توی خانه های شبیه هم ناهار می خوردیم. من از آن دوران خیلی خاطره ندارم. تنها به خاطر دارم پدرم مرا بغل می زد و کلاه سبزش را روی سرم می گذاشت. کلاه تا دماغم پایین می آمد و داخلش خیس و عرقی بود. اما حس خوبی داشت. بعد تا خانه مان که طبقه سوم بود نفس زنان بالا می آمد. عالم بچگی یک موهبت خاص دارد. مرزی نامرئی میان تو و تمام غصه و سختی های آدم بزرگ ها می کشد. برای همین نه از فشارهای عصبی پدرم چیز زیادی به خاطر دارم و نه از صبوری های مادر. وقتی از نیشابور رفتیم خیلی چیزها پشت سر جا گذاشتیم. برادر و خواهرهایم کلی دوست و مادرم کلی همسایه و من کلی همبازی و پدرم لباس سبز و اسلحه اش را جا گذاشت. تنها، خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برایمان باقی ماند. سهم من از بسیاری خاطرات نیشابور تنها یک تصویر محو و کهنه است.

پدرم مرور خاطرات را دوست دارد. افکارش بیشتر در گذشته سیر می کند. گذشته هایی پیش از من. پدرم هرآنچه می خواسته بگوید را گفته. هرسال تمام خاطرات کودکی و دوران جنگ را چند بار می گوید. آنقدر این خاطرات برای گوشم آشنا هستند که در هر موضوع و موقعیتی می دانم می خواهد به کدام خاطره اش گریز بزند. مثل اینکه خاصیت پا به سن گذاشتن باشد، انسان به ورق زدن خاطراتش زندگی کند. برای همین است که خیلی وقت ها فیلم دیدن با پدرم کار سختی است. از یک سکانس فیلم خاطره ای یادش می آید و بی توجه به فیلم شروع می کند به خاطره گفتن. و از باب حرمت پدری چند دقیقه ای باید قید فیلم را بزنی و گوشت را بدهی به یک خاطره دست چندم. تنها کسی که می تواند جلوی خاطره گویی پدر را بگیرد مادرم است. البته خیلی وقت ها این کار را نمی کند. «باید به بازمانده های جنگ احترام گذاشت.» گفتم من فرزند آخر خانواده هستم. و خیلی زود تنها فرزند باقی مانده در خانه شدم. برای همین دوازده سیزده سالی می شود که شده ام مخاطب اصلی خاطرات پدرم. باارزش ترین خاطرات پدرم برمی گردد به زمان جنگ. خاطرات جنگ را توی هر مجلس و جمعی نمی گوید. مخصوصا یک مورد خاصش را. تحمل چیزهایی که آدم را یاد جنگ بیاندازند هم ندارد. هفت ساله بودم که با خانواده ام رفتیم شلمچه. قصد اصلی مان دیدن دایی بود که توی پالایشگاه نفت کار می کرد. اما عید بود و ما هم مثل بقیه مردم یک سر تا یادمان شلمچه رفتیم. پدرم اتفاقی یکی از همرزم های زمان جنگ را دید که راوی کاروان بود. اصرار کرد پدرم برای بچه های دانشجو خاطره بگوید. نتوانست. وسط جمله های نصفه نیمه، حالش خراب شد. نشست یک گوشه به گریه کردن. برگشتیم. به همین خاطر یکی از وظایف مادرم شده سانسور چیزهایی که به جنگ ربط دارد. دیدن مستند یا فیلم جنگی در خانه ما ممنوع است. ورق زدن آلبوم جنگ پدر ممنوع است. این ها زیادی خاطرات را زنده می کنند. البته پدرم هر از چندی ناپرهیزی می کند. بعد باز چند شب کابوس می بیند و نمی تواند بخوابد. کابوس های پدرم ملغمه ای است از خاطراتش. ماموریت های جنگی که پایین ندارند. هنوز توی کوه های کردستان گیر کرده است. این را خود پدرم گفت. بعد از چند روز بدخوابی. دوباره اعصابش ضعیف شده بود.

«مردها گریه نمی کنند» یکی از بزرگترین دروغ های عالم است. بودن در کنار مرد گریان کار سختی است. ناگهان تمام هیبت مردانگی اش زیر خیسی چشم هایش می شکند. نمی دانی با او چه کنی. معذب می شوی. زیر آن همه ریش و سیبیل دوباره یک کودک بی پناه می بینی. شانه هایش را می بینی که دیگر توان ندارند. زیر غصه خم می شوند. و تو تنها نظاره گری. برای آرام شدن به تو التماس نمی کند.

پدرم خاطره کربلای پنج را خیلی کم می گوید. برخلاف اکثر خاطراتش. عصری تابستانی توی حیاط نشسته بودیم. مادرم نبود. تنها من و پدرم بودیم. و نمی دانم از چه موضوعی دوباره پرید به خاطرات جنگش. داستان خوب پیش نمی رفت. احساسم می گفت این حرف ها دارد می کشد به کربلای پنج. جایی که پدر زیر آتش سنگین گیر افتاده است. کسی از گروهانشان نمانده است. آرپی جی را برمی دارد. اما قبل از کشیدن ماشه تیر می آید و از سینه اش رد می شود. و اینجا همیشه می گوید: دقیقا عینهو فیلما به پشت افتادم تو کانال. از دوازده ساعت بعد هم گفت. که بیشتر خون بدنش را از دست می دهد. از لباسش که مثل چوب خشک می شود و تماما قرمز. و از آن لحظه که احساس کرده تمام بدنش عرق کرد. اما نتوانسته برود. و بعد جسم نیمه جانش را می گذارند روی برانکارد. همه این را برای من گفت و گریه کرد. بعد هی با لب های لرزان می گفت:« کاش رفته بودم.» خاطره تمام شده بود اما گریه های پدرم تمام نمی شد. نمی دانستم چکار کنم. بارها آن اتفاق افتاده بود. اما آن بعدازظهر حس غریبی داشتم. بی اختیار چشم هایم داغ شد. گره بزرگ توی حلقم داشت باز می شد. دو نفری توی حیاط داشتیم گریه می کردیم. نمی دانستم برای چه دارم گریه می کنم. اما پدرم خوب می دانست.

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی