بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بیست قدم مانده

هو الشاهد

مادر و پسر هر دو لج کرده بودند. هر دو در فاصله بیست قدمی از یکدیگر قرار داشتند.پیرزن بی توجه به چادر سیاهش روی زمین نشسته بود. خسته بود گویا. پیرزن گیس سفیدش را که اندکی بیرون زده بود به به زیر چارقد سفیدش فرو برد و گفت:«اکبر ننه پاشو بیا مادر غریبی نکن...من که می دونستم طاقت نمیاری...اکبر خجالت نکش مادر پاشو بیا...پاشو ماشالا» اما پسر همچنان ساکت و ارام بود. پیرزن گویی ناگهان یاد چیزی افتاده باشد دست در جیبش کرد و دست حنابسته اش را به سمت پسر گرفت.پیرزن که قطره اشکی میان چین های صورتش گیر افتاده بود گفت:«اکبر جان بیا برات از پسته شور ها که دوست داشتی نگه داشتم...بیا ننه من پاهام قوت نداره تا اونجا بیام...پاشو بیا ننه قول میدم گریه نکنم.»ولی بازهم جواب پسر سکوت بود.پیرزن گفت:«اکبر تو که خاطر ننه ات رو قبلنا بیشتر می خواستی...باشه...عیب نداره مثه قدیما که قهر می کردی بازم من میام بغلت می کنم»

و اینچنین شد که پیرزن بیست قدم باقی مانده را با پاهای لرزانش به سمت کفنی که تنها چند تکه استخوان و یک پلاک داشت طی نمود.

 

 

تقدیم به تمامی مادرانی که هنوز در درگاه خانه شان به انتظار نشسته اند

برداشتی ازاد تقدیم به حبیب بن مظاهر زمان

هو الحیّ

بجز گلنگدنم که یکبار در همان جنوب خراب شد بقیه اعضایم مال همان کارخانه ی روسی است که از آن امده ام.حکما خوش دست بوده ام که این همه سال مرا به دوش کشیده است. بار اول که مرا به دست گرفت نمی دانستم این همه سال قرار است با هم در میان یکی یکی معرکه ها یار هم باشیم. هر دو از کار افتاده بودیم اما هنوز نفس هر دویمان اتشین بود. من بخاطر شلیک متمدد گلوله ها و او بخاطر ارزوی دست نیافته اش. فکر کنم همین اواخر بود بعد از نبردی سخت در حالیکه هنوز لوله ام از عبور گلوله ها سرخ بود با فریادی داغ گفتم:«مرد...دیگر بس است مرا به اسلحه خانه تحویل بده و عصا به دست بگیر. خجالت نمی کشی با این موی سفید در میان جوانان در این شهر غریب می دوی. اخر سنی از تو گذشته. نوه هایت منتظرند تا با تو به پارک بروند.» مرا چون عصا به زمین زد ویا علی گویان بلند شد و با خنده ای تلخ گفت:«خودت هم به یاد داری انجا که حاج احمد نشان کرد هنوز فتح نکرده ایم پس مرا با این حرف هایت اذیت نکن رفیق نیمه راه.» رفیق نیمه راه نبودم خودش هم می دانست چقدر عاشق ان لحظه هایی هستم که بی واهمه ماشه ام را فشار می داد و من فریاد رهایی گلوله ها را بر سر ان حرامیان رها می کردم. حرامیانی که هر روز به یک لباسی باید به پیکارشان می رفتیم. روزی به لباس ارتش صدام بودند و امروز در هیأت مخالفین سوریه. اری...من رفیق نیمه راه نبودم اما نومیدی هر روزه او برای ارزویش مرا عذاب می داد. این بار اخری می گفت دیگر تمام است و من خوش خیال فکر می کردم لباس جنگ می خواهد در بیاورد.ولی وقتی به زمین خورد معنای حرفش را فهمیدم.با اخرین لبخند گفت:«دیدی اخر به قافله رسیدم.» و من که هنوز باورم نشده بود خندیدم و گفتم:«شوخی نکن..تو از این زخم کاری تر را هم دیده پیرمرد» ولی وقتی چشمانش را بست فهمیدم در این دنیا تنها شده ام. گفتم:«پس چرا مرا تنها گذاشتی من که هنوز گلوله در خشاب دارم؟»

به وصیت من هم کسی اهمیت می دهد؟

لوله سرد مرا در کنار قلب او دفن کنید چون می دانم در میان خاک سرد نیز قلب او همچنان گرم خواهد تپید.