بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بیست قدم مانده

هو الشاهد

مادر و پسر هر دو لج کرده بودند. هر دو در فاصله بیست قدمی از یکدیگر قرار داشتند.پیرزن بی توجه به چادر سیاهش روی زمین نشسته بود. خسته بود گویا. پیرزن گیس سفیدش را که اندکی بیرون زده بود به به زیر چارقد سفیدش فرو برد و گفت:«اکبر ننه پاشو بیا مادر غریبی نکن...من که می دونستم طاقت نمیاری...اکبر خجالت نکش مادر پاشو بیا...پاشو ماشالا» اما پسر همچنان ساکت و ارام بود. پیرزن گویی ناگهان یاد چیزی افتاده باشد دست در جیبش کرد و دست حنابسته اش را به سمت پسر گرفت.پیرزن که قطره اشکی میان چین های صورتش گیر افتاده بود گفت:«اکبر جان بیا برات از پسته شور ها که دوست داشتی نگه داشتم...بیا ننه من پاهام قوت نداره تا اونجا بیام...پاشو بیا ننه قول میدم گریه نکنم.»ولی بازهم جواب پسر سکوت بود.پیرزن گفت:«اکبر تو که خاطر ننه ات رو قبلنا بیشتر می خواستی...باشه...عیب نداره مثه قدیما که قهر می کردی بازم من میام بغلت می کنم»

و اینچنین شد که پیرزن بیست قدم باقی مانده را با پاهای لرزانش به سمت کفنی که تنها چند تکه استخوان و یک پلاک داشت طی نمود.

 

 

تقدیم به تمامی مادرانی که هنوز در درگاه خانه شان به انتظار نشسته اند

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی