بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

جزیره صندلی و ثانیه هایی که با تو بودم

یاهو

قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش روی ریل ها ایستاده بودند. دو سمت کلاه را پایین کشیدم تا لاله های سرخ گوش را پناه دهم. درب خودکار ایستگاه باز شد. گرما و موسیقی یکباره بر جانم نشست. نفس زمستان پشت در جا ماند. به سمت صندلی ها آمدم. به سمت تو. تویی که آنجا تنها نشسته بودی.

دسته کوچکی از صندلی ها در مسیر خروجی بودند. دورتر از تمامی صندلی ها که روبروی باجه اطلاعات و تابلوهای اعلانات قرار داشتند. جزیره کوچکی از صندلی های فلزی که مغازه سوغات فروشی از تمام صندلی های دیگر جدایش کرده بود. از میان تمام ردیف های خالی صندلی، تو تنهایی یک صندلی را پر کرده بودی. خلوت آرام آن دسته صندلی بی اختیار مرا به آن سمت کشاند. جایی دوتر از تمامی شلوغی ها و صحبت ها. و من تازه وقتی نشستم تو را دیدم. تو یک ردیف جلوتر بودی با شش صندلی فاصله از سمت چپ. جوری که سهم نگاهم تنها به گوشه ای از سمت راست صورتت می رسید.

چهل دقیقه را باید در ایستگاه می ماندم. تا اذان بگویند و در مدرسه را باز کنند. من از سر اجبار روی آن ردیف سرد آهنی نشسته بودم، تو در سحرگاه بارانی راه آهن چه می کردی؟ سرت کمی خم شده بود روی گوشی و چشمانت دیده نمی شد. لبه ی آبی روسری از سیاهی چادر پیش آمده بود و بر پیشانی ات سایبان شده بود. روسری ات را لبنانی بسته بودی و گونه ات در مسیری آبی رنگ تقطیع شده بود. از چشمانت، نگاهی جدی سُر می خورد و می رسید به صفحه موبایل. هر از گاهی انگشتان باریکت روی کیبورد ضربه می زد. سرعت تایپت بالا بود و از میان ضربات تند دو شصتت تند تند کلمه بیرون می آمد. پای راستت را روی پای چپ گذاشته بودی و اجازه داده بودی شلوار لی از حدود سیاه چادر بیرون بیاید. کفش آبی اسپورتت با دو گره محکم پاپیونی تمام می شد. می توانم کلمات و سطرها از تو بگویم. این تمام ده ثانیه حضور تو در چشمان من بود. ده ثانیه ای که جزئیاتش را به حیای نگاهت می پوشانم و بیش از این به زبان و کلمه آلوده اش نمی کنم. بگذار جزئیات این ده ثانیه از زندگی ات غینمت من باشد. محفوظ در گنجینه دل که جز در تنهایی شب های تار، پرده از آن برنمی دارم.

بعد ده ثانیه تازه پلک روی هم آمد و خط محکم نگاه را از تو برید.  استغفاری دروغین در دهان چرخاندم. از میان کوله کتاب عشق سالهای وبا را برداشتم. در میانه کتاب بودم. جایی که قهرمان از سر خشم و زخمی از خنجر معشوقه به هر بت یک شبه ای روی می آورد. کلمات تهی از هر معنا از پیش چشمانم می گذشتند. سطرها بدون داشتن مفهومی تمام می شدند. لحظه ای ایمانم را به تمام آن ده ثانیه از دست دادم. نکند گرمای دلپذیر سالن با دلنشینی موسیقی عجین شد و تو را برای لحظه در پیش چشمانم رویایی جلوه داد؟ نگاهم خجول و بی تاب از روی خطوط دوید و دوباره خودش را روی نیم رخ راست تو پیدا کرد. شرم که بر تو شک کردم. طراوت آن لحظه چیزی از نگاه اول کم نداشت. چشمانم طمع کرده بود. کلمات تو برای چه کسی فرستاده می شد؟ شریک خلوت سحرگاهی ات که بود که لحظه ای نگاه از موبایلت جدا نمی کردی؟ آیا محبوبی بود که من به حدودش تجاوز کرده بودم و تمام این نگاه و حرفهایم برایت شوخی بی معنایی بود؟ حلقه ای در انگشتانت ندیدم. نه امکان ندارد. چگونه محبوبی که تو را در این سحرگاه سرد زمستانی در ایستگاه راه آهن تنها گذاشته و خود را فقط با کلماتی از تو مشغول کند؟ نه امکان ندارد. حتما تو هم از سکوت و خلوت گرم این ایستگاه برای خود می نوشتی. تو هم مثل من حرفهایت را با تنهایی به اشتراک گذاشته بودی. کلمات تو نیز حتما در سکوت سرد مجازی رها می شد و بی هیچ امیدی در میان تمام حرفها گم می شد و هیچگاه به دست محبوب نمی رسید.

خیالم آسوده شد. قطار دیگری به ایستگاه رسید. دوباره مردم و قدم های تند به سمت در خودکار. مردم از کنار سکوت گرم من و تو گذشتند. بی آنکه بداند در این فضای خالی چه حرف شیرینی می طراود و این مجالست دور با چه شوری همراه است. چند قدم به سمت جزیره کوچک ما کج شد. تلخ شدم. کتاب و پاهایم را جمع کردم. مرد و زنی به همراه دو دختر آمدند و از باریکه میان پیش پاهایم گذشتند. از جنس ما نبودند. مکشوف بودند. خودشان پشت رنگ و لعابی دروغین پنهان بودند. موها به التماس، شال را در نیمه سر نگه داشته بودند. طرواتی نبود. همه چیز دورغین و غلو شده بود. تمام این نگاه ها هرز رفت و از تو دریغ شد. خلوت سحرگاهی به زهرخندهای بلندشان آلوده شد. شیرینی آرامش تو در غوغای حرفهای بی انتهایشان گم شد. نگاهم قرار نداشت. نه بر خط کتاب می نشست و نه بر نیم رخ تو. تو گویی اما با این حجم آدم که بی اجازه این خلوت را دریدند مشکلی نداشتی. همچنان بر کیبور ضربه می زدی و سر بلند نمی کردی. خشم آتشم زد. بیش از حضور این آدم ها، بی اعتنایی تو. دلم گرفت از اینکه تمام این خیال ها و حرفها پیش از رسیدن به تو محو می شوند. اینکه تمام این معاشقه لحظه ای پاسخ نخواهد داشت. عهد کردم که دیگر از کلمات کتاب نگاه را تجاوز ندهم. می خواندم و می دیدم که قهرمان هم پس از هر تلاش باز در کنج تنهایی، خود را مفلوک و فقیر تکه ای محبت می یافت. مسافران آمدند و رفتند. خانواده و دو دختر مکشوف کمی نشستند و رفتند. سرم روی کتاب مانده بود. آتش خشم گر گرفت و زود خاکستر شد. دلم تمنای نگاهی دیگر داشت. زیر لب لعنتی بر شیطان فرستادم. دل بر من لعنت فرستاد که به بهانه ای کودکانه نگاه از تو بازگرفتم. چشم را نمی توان زنجیر کرد. از سیاهی کلمات بهانه سیاهی چادرت را می گرفت. عهد را شکستم. دهان عقل بستم و چشم را روانه صندلی ات کردم. صندلی خالی بود. پیش از آنکه بدانم رفته بودی. جز از نیم رخی نمی شناختمت. اگر هم همچنان باد در میان چادرت می پیچد دیگر به یاد نمی آوردمت. نمی دانم تو را در کدامین سطر گم کردم؟ شاید، همان که تمام کلماتت را تقدیمش کردی آمد و تو را برد. در جزیره کوچک صندلی ها تنها من بودم و حضور تو که هنوز جان داشت. کتاب را بستم. گویا بهانه وجودش آن بود که در پشت برگه هایش پنهان شوم و تو را نظاره کنم. از ایستگاه بیرون آمدم. صدای اذان دوید میان قطرات باران. سوز سردی به جانم ریخت. آسمان دلم گرفته بود. کجا رفتی؟

تو را بارها یافتم و گم کردم. باری در انتهای اتوبوس نشسته بودی و صادق هدایت می خواندی و من می خواستم بیایم و کتاب را از دستت بگیرم. باری در ظلمت سینما با دهانی غنچه ای خیره مانده بودی بر پرده. باری در گوشه شبستان مقصود رو به گنبد زیارت نامه می خواندی. گاه کتان می پوشیدی و چادر ملی. گاه پوشیه می زدی و انگشتانت سبابه ات را در بند چادر انداخته بودی. گاه کوله می انداختی و ساق فیروزه ای زده بودی. تو بودی و نبودی. اما می دانم روزی تو را به تنهایی می یابم. با چهره ای که دیگر تغییر نخواهد. و برای همیشه از نمایی تمام رخ چهره ات را بر سینه می سپارم.

میراث

یاهو

پنج سال بعد از مرگ بابابزرگم فهمیدم سیگاری بوده. مسلما از این سیگاری های قهار نبوده اما طبق گفته پدرم هر ازگاهی بدش نمی آمده سیگاری آتش بزند. بابابزرگم از رموز عالم بود. همین که تا شانزده سالگی نفهمیدم سیگاری بوده خودش مثال خوبی است. یا اینکه پدرم هیچوقت نفهمید پدرش به چه کسی رای می داد.

سیگار از ممنوعات خانواده مان است که هنوز کشفش نکرده ام. سیگار از آن خط قرمزهایی است که همه جوان ها دوست دارند یک بار هم که شده از بالایش بپرند. در سن پنجاه سالگی هم برای بقیه خاطره اولین پک پنهانی شان را با کلی شوخی و خنده می گویند. بعضی خاطره شان را با سبیل و دندان زرده شده می گویند و بعضی به جز همان خاطره، تجربه دیگری از سیگار ندارند. پدرم از آن دسته ای بود که اولین کامش را از سیگار جایی میگیرد که بابابزرگ هم می بیند. و مثل تمام مردان پر ابهت با یک تذکر و گوشه چشم کاری می کند که پدر دور سیگار و رفیق سیگاری را خط می کشد. به همین خاطر پنج سال بعد از مرگش بشنوی که خودش گهگداری نخ سیگاری به لب میگرفته کار سختی است. البته این تذکر بابابزرگ فقط برای پدرم افاقه کرد و عمویم از معدود سیگاری هایی فامیل به شمار می آید. اما بزرگترین سیگاری زندگی ام دایی مادرم است. مرد هفتاد ساله ای که انگار روی تارهای صوتی اش نیم کیلو خاکستر سیگار نشسته. صدای زمخت و درشت دایی کاملا مناسب نگاه مردانه اش است. نگاهش چنان محکم توی بدنت فرو میرود که وقتی خنده ای سر میدهد برای چند ثانیه نفسی راحت می کشی. دایی پنج شش دوره رییس شورای روستا بود و هیبتش فقط همین سیگار را کم دارد و گویا خودش هم می دادند، چون با این همه بیماری که به جانش نشسته هنوز دود لای انگشتانش می پیچد. عاشق ماه رمضان هایی هستم که افطار خانه بی بی دعوت هستیم و دایی بعدش به ستون بارخواب تکیه می دهد و بی اعتنا به حرفهای تو سیگار به سیگار روشن می کند. از معدود جامانده های نسل مرد سالاری که تمام کرک و پَرَت را مثل خاکستر سیگار با یک ضربه انگشت می ریزد.

من هم دوست دارم که برای یک بار هم که شده این تابو را بشکنم. اما متاسفانه از بوی سیگار متنفرم. و هر جوان همسنی را در حال سیگار کشیدن می بینم ناخواسته اندوهی به دلم می نشیند. گویا استایل سیگار تنها به مردهای جاافتاده می آید. آدمی که بعد یک روز سخت می خواهد تمام مشکلات را با کام اول به فراموشی بسپارد. برای همین می دانم روزی این کار را انجام میدهم. اما زمانش هنوز نرسیده. باید اول کمر نحیفم کمی زیر فشار زندگی برود تا بی توجه به بوی بدش بتوانم سیگاری به لب بگیرم. این روزها مذبوحانه تنها به دنبال یافتن دلیلی هستم تا بتوانم خودم را داخل سیگاری ها کنم. به همین خاطر وقتی خاطره سیگار کشیدن بابابزرگ را شنیدم کلی خوشحال شدم. با یک حساب سر انگشتی متوجه شدم می توانم تنها نوه ای باشم که با یاد و نام بابابزرگ سیگاری می شود. البته نمی دانم به این میراث افتخار خواهد کرد یا نه. اما مسلما به سبک سیگار کشیدن بابابزرگ می شود افتخار کرد. مردی که هیچگاه توی جیبهایش بسته سیگار پیدا نشد و بعد هر وعده غذا هوس یک نخ نکرد. بابابزرگ آدم با اراده ای بود. من هم این اراده را می خواهم و کمی سیگار. تا شاید دود و کاغذی که میان انگشتان می سوزد و خاکستر میشود کمی به عیار مردانگی نداشته مان اضافه کند. برای همین، این روزها، توی زندگی بزرگان و علما سرک می کشم تا ردی از خاکستر سیگار پیدا کنم و توجیهی برای خودم بسازم. البته ادبیاتی که زیاد می خوانم و فلسفه ای که می خواهم بخوانم، بهانه های خوبی هستند برای سیگاری شدن و کاملا به سیگار می آیند.

من حتی بهترین مکان را برای اولین پک پیدا کرده ام. جایی که سیگار و سیگاری به راحتی پیدا می شود و اگر دود از دهان بیرون کنی کسی با تعجب نگاهت نمی کند. پیاده روی اربعین. در این چهار سال اربعینی که خدا توفیق داد، متوجه شدم سیگار بزرگترین نقطه تفاهم جوان ایرانی و عراقی است. البته جوان عراقی سیگار را بی خیال و از سر عادتی مرسوم می کشد. اما ایرانی ها از روی هیجان و با قیافه گرفتن های خاص. این را می توانی از حرص و ولعی در کام گرفتن دارند، بفهمی. آن سوی مرز ایران تقریبا همه دوستانم سیگاری میشوند. دلیلش هم اینکه، تنها کافی است به یک عراقی یک ندا بدهی تا بی تفاوت یک سیگار نازک و ارزان برایت بگیراند. من حتی بزرگترین شانس خودم را هم از دست دادم. یکی از دوستان به اصرار صاحبخانه مهربان عراقی پاکتی کامل قبول کرد. نیم روز که آفتاب داغ عراق می تابید، در پناه سایه یک موکب نشسته بودیم. رفیق به همه نخی داد و آتش زدند. به دود رقصان خیره بودم و جرات نکردم دعوتش را قبول کنم. هیچ خبری از نگاه عتاب آلود پدر نبود. رفیق ناباب هم به وفور مهیا بود. اما نکشیدم. می دانم این مقاومت دیر یا زود روزی خواهد شکست. اگر امانی از مرگ برایم باشد خودم این افق را در سی سالگی می بینم. اما دوست دارم اگر مُردم خاطره سیگاری بودنم همین قدر ناب و دست نخورده برای نوه هایم بماند. اگر این چنین نشد حداقل یک عکس با سیگار داشته باشم که خاکسترش هر لحظه می خواهد بریزد و من بی خیال در دریای تفکراتم فرو رفته ام و این کاغذ نیم سوخته، نیمچه هیبت مردانگی به من داده.

داستانی از عشق و نفرت

یاهو

مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.

: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه

و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم. نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بودند جز چند بازاری نزدیک مسجد که چهره تراشیده شان جوانتر نشان می داد. جانماز شیخ از محراب فاصله داشت. دو سه صف آمده بود عقب تا اتصال زن ها از پشت درست باشد. بسم الله الرحمن الرحیم شیخ تمام شده بود که تازه رفتم جلو. انتهای صف اول ایستادم. جایی که راه در رفتن داشته باشم. چند پیرمرد چپ چپ نگاهی انداختند و الله اکبر بلند و کشداری گفتند. مرد بازاری سرش را پایین انداخته بود تا پوزخندش دیده نشود. تمام کارهای مکبری را بلد بودم. توی مسیر مدرسه کلی نماز خیالی را مکبری کرده بودم. پاهایم بی اختیار می لرزید. صدایم بیشتر. نماز که تمام شد بی آنکه آیه ( ان الله و ملائکته..) را بخوانم رفتم صف آخر نشستم. انگشت و نگاهم توی نقش قالی بود  اما رد نگاه ها را روی چهره ام احساس می کردم. مرد کناری آرام زد به پشتم و گفت: ماشالا... احسنت. از خجالت سرم بیشتر روی سینه ام خم شد. شیخ نماز دوم را شروع کرد. یکی از پیرمردهای صف اولی برگشت و نگاهم کرد. نمی خواستم دوباره جلو بروم. پیرمرد گفت: ماشالا... پسرجان بیا وایستا دیگه. و این بار رفتم یک متری شیخ ایستادم.

مسجد امام سجاد مسجد کوچکی نبود. اما مخاطبش آدم های سن و سال دار بود. متولیانش چند فامیل کت کلفت بودند که توی کوچه مسجد می نشستند. اخلاق خاصی داشتند و نمی گذاشتند هر برنامه ای توی مسجد اتفاق بیافتد. مکبری من از معدود بی برنامگی هایی بود که احساس کردند مضر نیست و گذاشتند ادامه پیدا کند. مسجد کانون فرهنگی نداشت و سه وعده نماز با دعای توسل و کمیل تنها فعالیتش بود. دو سال تنها مکبر مسجد بودم. وقت هایی که شیفت صبح بودم نماز ظهر و عصر را هم مسجد می رفتم. هرکاری در مسجد می کردم. مکبری، اذان میان دو نماز، پخش کتاب دعا و قند. تنها منتظر دستور بودم. شیخ مسجد پیرمردی کوتاه قد بود با ریش کوسه و چند دانه موی سپید روی چانه. آقاجان می گفت: بچه ای ندارد. کاری به کار من نداشت. تنها یک بار قبل تکبیر دستهایش را آورد پایین و با انگشت اشاره کرد بروم سمتش. ترسیدم. یک قدم نزدیک شدم نه بیشتر. صدایش داخل میکروفن گیره شده به قبایش پیچید: پسرجان بذار الله اکبر من تمام بشه. بعدش تکبیر رو اعلام کن. نماز مردمو خراب میکنی.

 با صورت سرخ شده چشمی آرام گفتم. آنقدر آرام که خودم نشنیدم. تا مدتها از دست شیخ برزخ بودم. مثل دو همکاری بودیم که ناچار باید با هم کار کنند. نگاهش نمی کردم. فقط از تکان خوردن عبایش می دانستم وقت گفتن تکبیر است. تا اینکه، یک شب عید میان نماز مغرب و عشا برگشت سمت جمعیت. یکی از هیات امناهای هیکلی با بسته ای دوید سمتش. زیر مسجد خالی بود و با هر قدمش زمین می لرزید. کاغذی داد دست شیخ. چند بار به چشم نزدیک کرد و بالاخره گفت: آقای محمد عربی. نمی دانستم چه کنم. هیات امنا با دست اشاره کرد که یعنی پاشو بیا. هر دوتایشان چند ماچ به صورتم چسباندند و بسته را دادند دستم. توی خانه بازش کردم. دفتر و جعبه مدادرنگی دوازده تایی بود. روابطم با شیخ دوباره صلح و سلم شد. از کل سال فقط عید نوروز بین دو نماز می نشستم و تبریک عیدی می گفتم. شیخ هم با لب های غنچه دو تا ماچ خیس می نشاند روی صورتم. و دیگر تا سال بعد کاری به شیخ نداشتم. شیخ پیر بود و گاهی توی نماز اشتباه می کرد. اولین بار که به جای تشهد می خواست بلند شود هول کردم و گفتم حتما شیخ بهتر می دادند و من هم گفتم ( بحول الله..) که ناگهان چند پیرمرد صف اولی با تشر گفتند: الحمد الله و شیخ خودش را روی زمین انداخت. بعد از آن فقط منتظر سوتی های شیخ بودم. دوست داشتم شیخ حرکتی را اشتباه کند تا بلند بهش تذکر دهم و توی دل کلی خوشحالی کنم. البته یک بار هم من نماز همه را به اشتباه انداختم.

سال چهارم پایان حکومت بی چون و چرای من بر محدوده مکبری بود. تازه داشتم خودم را برای موذنی از پشت بلندگو آماده میکردم. آنوقت صدایم توی کل محل می پیچید و می توانستم برای همه ی بچه های کوچه تعریف کنم. اما سرنوشت اینطور نبود. یک نماز ظهر بود که به مسجد آمد. کل نماز به جای آنکه مهرش را نگاه کند به من خیره شده بود. میان دو نماز آمد کنارم نشست. می شناختمش. مدرسه خودمان درس می خواند. یک سال از من بزرگتر بود. الکی نمازم را کش دادم. اما ساده و بی خیال نگاهم می کرد. بعد نماز رک رفت سر اصل مطلب. اما قشنگ گفت، طوری که دلم غنج رفت. گفت: اجازه میدی نماز دوم من مکبر باشم. حس خوشی و تنفر را با هم داشتم. مثل پادشاهی بودم که از خزانه بیکرانش می خواهد تحفه ای ناقابل بدهد اما می ترسد با همان هدیه تمام پادشاهیش برود. اولش گفتم نه. پیله کرد و اصرار. خجالت کشیدم دوباره نه بگویم. بله را که گرفت تندی رفت کنار شیخ ایستاد. برخلاف من که از اواسط اقامه یواش می خزیدم کنار شیخ، او از قبل اقامه ایستاده بود و تلاش می کرد نیش بازش را ببندد. تمام نماز تلاش کردم اشکالی از مکبری اش بگیرم اما صدایش انصافا از من بهتر بود. بعد نماز تا نزدیک خانه مان آمد و وراجی کرد. می خواستم از شرش خلاص شوم اما پررو تر از این حرفها بود. از وعده بعدی پایه ثابت مکبری شد. اولش از حسادت چشم دیدنش را نداشتم. اما آنقدر پسر ساده و وراجی بود که ناچار دوست شدیم. کار از جایی بیخ پیدا کرد که یکی از متولیان دیگر مسجد خانه اش را آورد داخل کوچه مسجد. و پای پسر دبیرستانی اش به مسجد باز شد. این قضیه کمی بعد از آن بود که مکبر سومی هم به جمع مان اضافه شد. پسر تپلی که صدای نازی داشت و دوستم بی اجازه من به مقام مکبری راهش داده بود. قول داده بود نمازهای ظهر نیاید و ما هم ناچار راضی شدیم. اما پسر متولی با آمدنش چنان لگدی به حکومت نیم بندم زد که دیگر پینه نشد. پسر متولی، قدبلند و خوش تیپ بود. خوش صحبت به همراه تیکه هایی که  با روی خوش به آدم می انداخت. همیشه برایت جوابی در سر آستین داشت. ابتدا برایمان مشاور بود. برنامه مکبری مان را تنظیم می کرد. اما بعدش دیگر بدون حرف او اجازه مکبری نداشتیم. هیچگاه نفهمیدم که چرا با من سر لج است. جلوی دو مکبر دیگر صدایم را مسخره می کرد. پسری دبستانی بودم که صدایی زیر و جیغ جیغو داشتم. در خانه بی وقفه با صدایم ور می رفتم تا کلفت شود و بتوانم چهچه بزنم. اما این چیزی از کینه پسر متولی کم نمی کرد. جبهه ام خالی شده بود و رفیق ساده و پسر چاق هم مطیع بی چون و چرای او شده بودند.خودش مکبری نمی کرد اما کمترین اجازه مکبری را به من می داد.

مسجد جز ماه رمضان فقط در شب ولادت امام سجاد شلوغ می شد. آنقدر شلوغ که پرده میان مسجد را جمع می کردند و تمام مسجد برای مردان می شد. مردم از همه جا می آمدند و تا دو ساعت بعد از نماز مداحان توی صف مداحی بودند. سینی سینی شیرینی و شربت نذری میان مردم می چرخید. و در این میان برای ما مکبری در این شب افتخار بزرگی بود. اما این بار پسر جذاب متولی زهرش را تمام در جانم ریخت. مکبری هیچکدام از نمازها را به من نداد. اولش شاخه و شانه کشیدم بعدش به التماس کردن افتادم. از دوستان مکبرم خواهش کردم. اما مکبری شب ولادت چیزی نبود که از آن بگذرند. شب ولادت با آقاجان به مسجد رفتیم. بچه ها دست تکان دادند اما رو برگرداندم. تنها امیدم این بود که یک کدامشان نباشند. اما خپل و ساده هر دو بودند. پسر متولی خیره نگاه می کرد و پوزخندی روی صورت خبیثش ماسیده بود. میان دو نماز متولی دوید سمت میکروفن. زمین زیر بدن تمام آدم ها می لرزید. مثل اشک توی چشمان من. متولی خواهش کرد مردم کمی چفت تر بشینند تا برای بقیه هم جا باز شود. نماز دوم را فرادی خواندم. آقاجان گفت: کجا؟ جوابش را ندادم و کفش ها را پاشنه خوابیده پایم کردم و زدم بیرون. میان کوچه های تاریک می چرخیدم و اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. تصمیم گرفتم میان نماز برگردم و یک مشت میان صورت پسر متولی بخوابانم. اما می دانستم شدنی نیست. راهم را به سمت خانه کج کردم. صدای اولین مداح از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بغض گلویم را فشارمیداد. آرام الله اکبر و ذکرهای مکبری می گفتم. اما هیچکدام بم و خوش نوا نمی شد. چند بار دیگر به مسجد رفتم اما دیگر دلم به مکبری نمی رفت. چندی بعد یک نمازخانه موقت نزدیک خانه مان تاسیس شد. طبقه دوم یک آپارتمان بود و تا زمان ساخت مسجدی در همان نزدیکی می خواستند آنجا نماز برگزار کنند. دیگر به مسجد امام سجاد نرفتم.

انتظار

یاهو

دنیا از انتظارها ساخته شده. و انتظار همیشه سخت است. شاید برای همین پیر میشویم. در مسیر تمام شدن انتظارهایمان پژمرده می شویم، خم می شویم، لرزان می شویم و مو سپید می کنیم.

انتظار سخت است. ضرباهنگ دنیا کند می گذرد. انتظار دام بزرگی است. تلاش میکنی حواست پرت شود. نگاهت را از مسیر می دزدی. چند قدم به پیشواز می روی. دوباره دورها را نگاه میکنی. چشمت را از تنهایی و سکوتِ انتهای جاده می دزدی و به حاشیه سرسبز می کشانی. اما دلت یقین نمی کند. قلبت، چشمانت را باور ندارد. چشمانت به شک می افتادند. دوباره نگاه می اندازی. لحظه ای گوشت را برای شنیدن صدایی خاص از تمام هیاهوها خالی می کنی. هیچ. همان حقیقت تلخ. دوباره و دوباره تکرار همین چرخه بی پایان و حقیقتی گزنده تر از شوکران. این تویی. یک انسان منتظر.

دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست. ساعتها و دقیقه هایش بی رحم هستند. بی اعتنا به تمام نگرانی ها و نفس های محبوس در سینه، آرام و یکنواخت پیش می روند و هیچ خبری از لحظات پیش رو به تو نمی دهند. طلوع ها و غروب ها هیچگاه بر ایمان تو نمی افزایند. آب سردی هستند بر شلعه کوچک ایمانت. انتظار هیچگاه پایانی ندارد. تنها شکل و رنگ عوض می کند. افق هایش پست و بلند میشوند. انتظار از جانت می نوشد. از بلندی نگاه و آرزوهایت ساخته میشود و تو را بی رحمانه آب می کند. انتظارها با انسان متولد میشوند و پر و بال می گیرند. اما هرگز نمی میرند. دنیا هیچوقت به تو مژده تمامی یک انتظار را نمی دهد. تنها تو را امیدوار نگاه می دارد. چشمانت را در بیابانی تاریک بر روی نقطه ای، به امید روشنایی نگه می دارد. بغضت را تا یک قدمی ترکیدن پیش می برد. و جدالی بی انتها در مغزت تو را مایوس و امیدوار میکند. دندانهایت را روی هم فشار میدهی. این تویی. در مرز جنون. یک منتظر. دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست.

از همان لحظات اول زندگی منتظریم. اولین انتظارهای کوچک و سریعمان را به یاد نداریم. موجوداتی سست و نازکیم. برای آغوش مادرمان گریه می کنیم. از گم شدن در میان جمعیت واهمه داریم. از تبی شبانه ناله می کنیم. برای رسیدن پدر از سرکار پشت در منتظر می شویم. برای نمره ها و هدیه هایی که نمی گیریم اشک می ریزیم. دنیایت بزرگتر می شود و انتظارهایت بیشتر. تمام شدن درس، خلاصی از سربازی، پیدا کردن همسری ایده آل، کاری شریف، فرزندی شیرین، خانه ای آرام. زمین می خوری و مایوس میشوی. میرسی و تمام سختی های گذشته برایت لحظه ای میشود که تمام شده. اما بازی دنیا تمامی ندارد. ستاره های زیادی در آسمانت می کارد. ستاره ها چشمک می زنند و تو  به امید گرفتنش به دل آسمان چنگ میزنی. چیزی جز پوچی دستت را پر نمی کند. به دنبال سوسوی ستاره می دوی و هوشیار نیستی که دنیا تو را به کدامین منزل می رساند.

می گویند ما زیر صدها تن هوا قرار داریم. اما آنقدر در این فشار بوده ایم که دیگر احساسش نمی کنیم. انتظار هم همینطور است. آنقدر عمرهایمان به انتظار گذشته است که دیگر به خود انتظار فکر نمی کنیم. اینکه انتظار می تواند چقدر تلخ و دهشتناک باشد. فکر نمی کنیم شاید روزی انتظاری به پایان رسید و رسیدن اصلا آن چیزی نبود که می خواستیم. شاید آن لحظه پایانی آنقدر پوچ و حقیر باشد که به جای تمام آن همه سال ایستادن و چشم دوختن، به ثانیه ای پیر و خموده شویم. نمی نگریم که شاید این سالها و ثانیه ها می گذرند و شاید اصلا به پایانی نرسند. شاید هنوز شعله امید در دل داشته باشی اما جسم آنقدر فرسود که دیگر برای ایستادن توانی در پوست و استخوان نمانده باشد. ناچار پلک هایت را روی خاک سرد برهم می گذاری و بار دیگر در جانت نقطه وصال و شیرینی رسیدن را برای خودت میسازی و آرام زیر لب می گویی:« اَلَیسَ الصّبحُ بِقَریبٍ؟»

چقدر انتظار سخت است!

 

 

 

محکوم به شهود

نمی دانم چه دعایی بکنم. تیر ها تند و تیز از کنارم رد می شوند و من تنها صدای ویز ویز عبورشان را می شنوم. طناب زبر مچ دستانم را زخم کرده است. سرم روی گردنم لق می زند. سعی می کنم جلو را نگاه کنم ولی چشمانم سیاهی می رود. تمام لباس هایم خیس خون شده است. بیشتر خون ها امانتی از بدن بی سری است که در کنارش افتاده بودم. کاش ماجرا همان جا تمام شده بود.کاش این فکر خبیث و نجس در ذهنشان نیامده بود. ای کاش لحظه ای که افسر عراقی چکمه بر زانویم گذاشته بود لال شده بودم و فریاد نمی زدم.و با یک تیر خلاص حکم دیگران را برای من هم اجرا می کرد. کاش همان لحظه دو دل نمی شدم و کار به این عذاب نمی رسید. تانک همچنان بی هیچ مقاومتی به سرعت از پستی و بلندی دشت می گذرد و خود را به سمت خاکریز دوم جلو می برد. دوباره یاد پیکر بی سر می افتم و انگشتر عقیقی که به دست داشت. ایا او واقعا رضا بود؟ رضا که با قامت کوتاه و ورزیده اش پشت تیربار امان از دشمن گرفته بود و هر چند لحظه با چهره خاکی اش لبخندی نثار من می کرد و رو به دشمن فریاد می زد: دیگه نفس کش نبود. و تازه لحظه ای که سر از خاکریز بالا اوردم دیدم که انقدر نفس کش وجود دارد که تا ظهر همه بچه ها را از نفس بیاندازد.گه گداری از پشت خاکریز دوم  کسی برمی خیزد و اما تیر های دشمن به کسی امان نمی دهد . ان سوتر هنوز می توانی عده ای را ببینی که دست بر شانه کسی بدن های خسته و فرسوده شان که سه روز است غذا نرسیده به ان سوی خط دوم یله می کنند.  نوجوانی اسلحه اش را عصا کرده و درحالیکه یک پایش را می کشد از سینه خاکریز خود را بالا می کشد ولی قبل از انکه به ان سو برسد. قناصه چی دشمن او را به زمین می اندازد. فریاد یاحسینم در میان زوزه تانک گم می شود. دوباره به ان لبخند کثیف افسر عراقی لعنت می فرستم. خدایا چرا باید این معامله با من شود؟ تانک مسیر مستقیم خود را تغییر می دهد و به سمت چپ می رود. شده ام مانند عروسکی که اصغراقا  به اینه ماشینش اویزان کرده که با هر حرکت ماشین به سمتی تاب می خورد. دوباره نگاهی به زانویم می اندازم. خون خشکیده شلوارم را مثل چوب کرده است ولی گه گه گاهی با تکان های تانک خون تازه از زخم زانویم بیرون می زند. کاسه زانویم کامل کنده شده و پای چپم تنها به تکه ای گوشت اویزان است. ولی هنوز بدنم گرم است و دردش شروع نشده است. جز همان موقع که افسر عراقی پا بر ان گذاشت. کاش حداقل در ان لحظه بر چهره اش اب دهانی می انداختم تا از حقد و کینه تیر خلاص را در پیشانی ام خالی می کرد. بدنم بر لوله تانک اویزان است و ارپی چی زن ها را می بینم که با دیدن من تانکی دیگر را نشانه می روند و تانک با اسودگی به انتهای خاکریز دوم می رود تا بچه ها را دور بزند. چشمانم را می بندم و از خدا می خواهم تا کسی بی انکه بدن مرا ببیند تانک را نشانه رود ولی مگر ممکن است. ندایی در درونم می گوید: تو واقعا اینو نمی خوای.تو هنوزم امید داری ولت کنن تا برگردی شهرت حتی اگه همه رفیقات برن زیر شنی این تانک. عصبانی می شوم می دانم که راست می گوید وگرنه چرا وقتی حاج حسین خواست یکی تیربار را  خاموش کند داوطلب نشدم. و این مهدی بود که جثه نحیفش را مردانه جلو انداخت و نارنجک را داخل سنگر تیربارچی انداخت. هر چند لحظه ای قبل تیر ها از چند جای بدنش عبور کردند. یاد شب جمعه ای افتادم که همنوا با دعای کمیل بدن لاغر و استخوانی اش از هق هق گریه می لرزید و متعجب بودم که چگونه می تواند زیر اتش عملیات تاب بیاورد و او با بدن به صورت افتاده اش خوب جوابم را داد. تانک زوزه می کشد و جسم اهنین خود را به بالای خاکریز دوم می کشاند. بچه ها را می بینم که با اخرین توان  به ان سوی کانال عقب نشینی می کنند. لحظه ای از میان دود و غبار  تانک حاج حسین را می بینم که همچنان مردانه ایستاده است و با بیسیم صحبت می کند. لوله تانک می چرخد و روی او و بیسمچی اش توقف می کند. هر چه در توان دارم در گلوی خشکم می گذارم و او را صدا میزنم. اما شلیک تانک پیش از من انها را از حضورش اگاه میکند. نفیر شلیک تانک تمام وجودم را زیر و رو می کند. تمام عصب های بدنم لحظه ای گویی به برق وصل می شوند. بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن می کند. معده ام مچاله می شود و زرد اب از دهانم بیرون می زند. صدایی همچون زوزه از گلویم بیرون می زند. تانک به پشت خاکریز حرکت می کند. مجروحی که یک پایش را از دست داده میان راه افتاده است. فریاد می زنم: برو کنار... تو رو خدا برو کنار. ولی مجروح نمی تواند بایستد. به زمین چنگ می اندازد و خود را جلومی کشد. تانک با طمانینه و گویی می خواهد با او بازی کند ارام به سویش می رود. چشمانم را می بندم. قطراتی داغ از گوشه چشمان بسته ام بیرون میزند و صورتم را خیس می کند. تنها صدای یا حسینی بلند می شود و لحظه ای از اینکه غرش تانک صدای شکستن استخوان هایش را به گوشم نمی رساند خدا راشکر می کنم. از دور کسی ارپی جی را بر شانه گرفته است و تانک را نشانه می رود. اینبار مصمم می گویم: خدایا دیگر مطمئنم. تمامش کن. دیگر تحمل بیش از این را ندارم. چهره اش را می بینم و لرزش دستش را. همان مصطفی ای است که تمام سالهای مدرسه را دریک نیمکت با هم گذراندیم. لوله تانک به سمتش می گردد. تعلل اش دلم را به اضطراب می اندازد. فریادمی زنم: مصطفی تو رو خدا بزن فقط به ننه ام نگو. و خیالم راحت می شود وقتی می بینم گلوله ارپی جی پیش از تانک مستقیم به سوی قلبم می اید.

شب برفی

هوالله

آرام ارام پلک هایم سنگینی می کند. ناگهان صدای انفجار از کوه کناری از خلسه بیرون می اوردم. سر بر می اورم و به مسیر مالرو نگاهی می اندازم. همچنان سکوت و تاریکی است. دستانم را جلوی صورتم می گیرم و بازدم را بیرون می دهم تا کمی صورت و دستان خشکیده و لختم گرم شود. سیاهه ی هیکل رضا از میان تاریکی و دانه های برف پیدا است که بی حرکت داخل سنگر تک نفره اش که تا کمرش را پوشانده ایستاده است. صدایش می زنم: اقا رضا تو هم شنیدی؟ خیلی نزدیک بود ها. جوابم را نمی دهد. بلندتر می گویم: حاجی هستی؟ خوابیدی؟ این بار به سمتم می چرخد و  مقداری برف از روی اورکتش به زمین می ریزد. می گوید: اره، شاید امشب واقعا یه خبرایی هست. ولی معلوم بود بی هوا زد.

-:کجا بودی؟ خوابت برده بود یا اینکه باز رفته بودی تو فکر ولایت و دختر اوس جعفرت.

-:نه بیدارم. حرف دخترو رو هم نزن. بابا من تو این گردان هم ولایتی زیاد دارم. کافیه فقط یکیشون بو ببره. برا دختر طفل معصوم حرف درست میشه. نه به باره نه به داره. عجب غلطی کردیم جلو تو سفره دلمون رو باز کردیم.

-: خیله خب بابا. حالا مگه چی شده تو این ظلمت کوه جز من و تو بدبخت که باید تا صبح الکی وایستیم کی میشنوه. پس چرا دفعه اول جوابمو ندادی.

-:هیچی بابا حواسم نبود. گیر دادی ها. درضمن اینقدم حرف نزن. بابا مگه نشنیدی حاجی داوودی چی گفت امشب عراق ممکنه پاتک بزنه. با این سروصدای تو بفهمن بیچاره مون میکنن.

-:برو بابا گرفتی خوابیدی باز حالا داره برا ما از ماموریت و حاجی داوودی صبح می کنه.

-: نخیر داشتم نماز می خوندم. حالا خوب شد. احمد جون هر کی دوست داری یه امشبو حواستو جمع کن بابا تا این ارتفاعو گرفتیم بیست تا شهید دادیم.ببینم می تونی امشب دو دستی تقدیم صدامش بکنی.

-: به به حاج اقا تقبل الله می فرمودید میومدیم مکبر وایستیم با فرشتگان الهی نماز شبو به جماعت می خوندیم.

جوابم را نمی دهد. برف شدت گرفته است. سرمای عذاب اور حتی از میان تمام لایه های لباسی که پوشیده ام گذشته است و بدنم را بی ختیار به لرزش وا میدارد. پاهایم حتی درمیان جوراب های پشمی کرخت شده است  و کم کم برف که خود را سانت به سانت بالا می کشد رطوبت را از شکاف پوتین کهنه ام به درون می کشد. مسیر باریک که سنگرهایمان در دو طرفش با فاصله پنج متر از یک دیگر قرار دارد کاملا در زیر برف پوشیده شده است. کم کم به صرافت می افتم که به سنگر استراحت که پانصدمتر پایین تر است برگردم و اتشی درست کنم. اگر می دانستم یک تک زدن به تدارکات اینقدر دردسر دارد از ده متری اش هم رد نم شدم. رضا همچنان ساکت رو به مسیر جاده ایستاده است. شاید نماز دیگری را شروع کرده است. مسیر باریک تنها راهی است که دو سلسله کوه موازی را از میان دره به همدیگر متصل می کند. و اینطور که مخبر ها خبر اورده بودند مثل اینکه امشب عراق ان سوی کوه تحرکاتی داشتند و ما اگر اتفاقی می افتد با بیسمی که تو سنگر عقبی بود باید خبر می دادیم. هیچ راهی که سرما را لحظه ای دور کند وجود نداشت. بدترین شرایط ان است که عضلاتت دیگر به اختیارت نیستند و به حتی حرکت دادن انگشتان پایت سخت ترین کار دنیا می شود. انوقت است که دیگر سوز سرما را نوک انگشتانت حس نمی کنی و بدن بی حست کم کم به خواب می رود و دیگر باید تو سرای باقی چشمانت را باز کنی.دستانم به کف جیب های اورکتم چنگ زده است تا همچنان سیتسم عصبی سوزن سوزن شدن نوک انگشتانم را مخابره کند. این حرف ها را قدیمی های گردان می گفتند که سال پیش سه شب تو محاصره افتاده بوند. درمیان محدوده یک در یک متر سنگر راه می روم. سنگینی سکوت منطقه و سرمای وحشیانه اخر تسلیمم می کند تا حرفم را به رضا بزنم: رضا... برف خیلی شدید شده. تا صبح خواسته باشیم اینجا باشیم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد. سرفه سنگین از گلویش بلند می شود و می گوید: خوب میگی چکار کنیم. هنوز سه ساعت مونده. گوئی اصلا رضا سرما را احساس نمی کند. این مقرراتی بودنش حرصم را درمی اورد. می گویم: عجب غلطی کردم رفتم سر وقت تدارکات. لامصب حاجی صادقی بو برده بود از دفعه قبل کمین کرده بود برام. تو چکار کردی حاجی داوودی امشب اینجا تبعیدت کرده؟ مثل اینکه رضا هم از جلو کمی خاطر جمع شده است می گوید: من...من خودم داوطلب شدم... حاجی فک می کنه من بخاطر هیکلم به درد گردان نمی خورم...تو همین عملیات اصلا کار دستم نداد... برا همین داوطلب برا نگهبانی که خواست تو هوا زدمش... خودشم چشماش چار تا شده بود من قبول کردم. اوضاع را مناسب می بینم پس حرفم را می زنم: ببین رضا جان... اینطور که معلومه با این برف امشب عراقی هم گرفتن زیر پتو خوابیدن...تو تازه تو گرودان ما اومدی... این حاجی کلا مدلش همنیطوره هرجا رو می گیریم تا یک ماه بعدش فکر میکنه عراق می خواد پاتک بزنه... بیا برگردیم سنگر استراحت. از همون جا مواظبیم. دوباره صمیمت از صدایش می رود و محکم می گوید: نخیر...هیچی معلوم نیست... اومدیم و حمله کردن اونوقت جواب این همه زحمت نیرو ها همش میره به باد...بابا به خودت انیقدر تلقین نکن سرده... چشم رو هم بذاری این سه ساعتم تموم میشه. با اینکه هیکل و سنش کمتر از من است ولی مثل پدر ها حرف می زند. عصبانی میشوم. دوباره شروع می کنم به قدم زدن ولی سوز سرما تا استخوان هایم را به دندان گرفته است و ول نمی کند. اخرین تلاشم را هم می کنم: رضا بیا برگردیم... تو این سرما می میریم. اگه حاجی چیزی گفت من خودم جوابشو میدم. ولی جوابش باریکه امید را هم قطع میکند: تو میخای برگردی برو...ولی من به حاجی قول دادم. با عصانیت از سنگرم بیرون می زنم و می گویم: خیله خب خودت خواستی. همینجا وایستا تا حاجی بیاد مدال افتخارو به سینه ات بکوبه. برف زیر پوتین هایم خرت خرت خورد می شود و در دل تاریکی جلو می روم. لحظه ای برمیگردم و نگاهش می کنم همچنان به مسیر چشم دوخته است. فریاد میزنم: من رفتم ها...دیوونه بازی در نیاور پاشو بیا...امشب خبری نیست. لحظه ای برمیگردد و با چشمان درشت و قهوه ایش نگاهم میکند ولی حرفی نمی زند. سکوت بیشتر حرصم را در می اورد. خودم را به سنگر استراحت میرسانم. مقداری چوپ داخل پیت حلبی هست. به زحمت با چوب ها کمی خیس شده اند اتش روشن می کنم و با چشمانی که از دود اتش خیس شده اند در کنار اتش کز می کنم و لحظاتی بعد در هاله نور و گرمای ضعیف سنگر خوابم می برد.

از سرما بیدار میشوم. اتش خاموش شده است. تاریکی بیرون نشان می دهد که هنوز خورشید طلوع نکرده ولی برف همچنان میبارد. به یاد رضا می افتم. به اسلحه ام چنگ می زنم و به سرعت به بیرون می دوم. چند بار بر روی برف لیز می خورم. ولی نگرانی باعث میشود به برف ها چنگ بزنم و دوباره برخیزم. از دور سنگرش را می بینم. خالی است. قلبم خود را به سینه می کوبد. خودم را به جلو سنگر می اندازم و میبینم که داخل سنگر نشسته است. لحظه ای دلم ارام می گیرد. اسلحه اش را روی سینه محکم بغل کرده است. دست روی شانه اش می گذارم و تکانش می دهم و می گویم: پاشو اقا رضا... من به جات هستم. با فشار دستم به پهلو روی زمین می افتد. بر روی پلک و سبیل تازه سبز شده اش لایه ای از شبنم یخ زده است. گیج می شوم. اورکتش را چنگ می زنم وحشیانه تکانش می دهم. فریاد میزنم: رضا...رضا...پاشو دیگه... پاشو...مسخره بازی درنیار... پاشو دیگه الان حاجی میاد. بی اختیار چشمانم خیس میشود. صورت سردش روی برف ها باقی می ماند. کاغذی میان دستش مچاله شده. ناامید از میان دست سرخ و سفت شده اش بیرون میکشم. با خطی کج و معوج و درهم نوشته است: به حاجی بگید من تلاش کردم...خداروشکر کسی امشب از اینجا نمیگذره.یاعلی

مرگ تدریجی یک لبخند

درست است که من دیروز خیلی چیزها داشتم ولی مهم ترین چیزی که داشتم لبخندی بود که دیگر امروز به زور هم نمی توانم بنشانمش. دیروز برای اینکه لبخندی داشته باشم در هر دقیقه می توانستم بهانه ای ریز و درشت جور کنم و به قول مادر نمکی بریزم. دیروز می توانستم اسمم را بلند و رسا برای برادرم که تازه زبان باز کرده بود بگویم و او هر بار با صدای نازک و کودکانه اش ان را اشتباه بگوید تا بهانه ای شود برای خندیدن من. دیروز من می توانستم دوباره در خانه خرابکاری بکنم وقتی مادرم مرا صدا می زد در پشت پرده پنهان شوم و زیر لبی به شیطنت خود بخندم. دیروز من می توانستم وقتی پدر برمی گشت به سوی او بدوم تا مرا بر شانه خود گذارد و با دستان قوی خود مرا در میان اسمان وزمین تاب دهد و من از خنده غش کنم. دیروز من و خواهرم در میان درختان زیتون می دویدیم و بی هیچ دلیلی می خندیدیم. آری، من دیروز همه اینها را داشتم تا اینکه سوتی ممتد و وحشی راه اسمان را شکافت و موشکی نفرین شده را بر سر خانه ما فرود اورد. و انگاه هیچ نماند ومن ماندم بی هیچ لبخندی. و امروز تنها دارایی من تکه های اجری است که در جیب های خود گذاشته ام برای انتقام. قلبم تهی از هرگونه احساسی سکوت کرده و شعله های خشم را به دستانم به امانت سپرده تا در میان تکه های خانه مان بگردد و یکی را انتخاب کند. بغض در گلویم پرتاب سنگی می شود که در فاصله دو متری سرباز صهیونیسم به ارامی به زمین می خورد و کمی دلم را آرام می کند. اما نه انقدر ارام، که راهی برای لبخند باز کند. به تکه اجری که در دست دارم نگاه می کنم. قطره ای خون از حادثه دیشب بر رویش به یادگاری مانده. کاش می دانستم این قطره مال کدام یک از عزیزانم است. تکه اجر با فریادم رها می شود و می رود تا تمامی ظلمت ها را درهم شکند. لکن او را نمی بینم که کجا فرود می اید زیرا گلوله ای سربی قبل از ان سینه ام را می شکافد و راهی خونین به سوی قلب سردم باز می کند. و فردا این ما هستیم که در میانی خاکی تیره هم اغوشش هم خفته ایم. و تنها برایمان لبخندی خسته از جهانی سرد باقی مانده است.  

کمپوت در طویله بهشت

هو الحبیب

همانطور که دهانش پر است دستانش را بالا می برد و با لودگی خاص خودش می گوید:« ای خدا یعنی می شود ما هم شهید بشیم بیاییم از کمپو تای بهشت بخوریم.» می خندم و می گویم:« حداقل کمپوتی که از تدارکات تک زدی بذار زمین بعد این دعا رو بکن.» نیشش باز می شود و دوباره انگشتانش را داخل قوطی کمپوت می گرداند. می گویم:« اصغر جان نترس خدا همین الان برات یه جا تو طویله بهشت رزرو کرد. بیست بیسته. وسط دو تا یابوی بهشتی جاتو پهن کردن.» اب ته کمپوت را هم سر می کشد و می گوید:« داداش من همون طویله بهشت، برای ما بهتره، نکنه توقع داری تو بهشتم بیام قیافه ی شماها رو تحمل کنم. من که مطمئنم همون جا هم شماها ول کن نیستید. باز نصف شب تو بهشتم شروع می کنید عر زدن و ناله کردن که خدا ما رو ببخش بعد ادم میخاد بیاد بیرون چارتا فحش بده مگه ساکت شید می بینی زیرپوش حریر بهشتی ادم رو هم دزدند که برن مخلصانه باز برا ادم بشورن. یکی نیس بگه اخه مگه زیرپوش حریرم شستن داره اونم تو جوی شیر عسل. بعد ادم با خودش می گوید حداقل یه لنگ کفش پرت کنیم شاید ساکت بشن نگاه می کنی می بینی کفش بهشتیتو گرفتن واکس زدن مرتب گذاشتن جلو قصرت. بابا مگه کفش بهشتی هم واکس می خواد آخه؟؟؟والّا به خدا. حالا ما که طویله ایم ولی تو میری می بینی. فقط من موندم نامرد واکس از کجا گیر میاره تو بهشت؟!!!» به شوخی مشتی نثارش می کنم که جاخالی می دهد. اینها همه کارهای خودش است که به ریش دیگران می چسباند.

سر قبرش می نشینم بعد از چند تقه و چند سوره که زیر لب بلغور می کنم می گویم:«اصغر اقا تو طویلتون جاندارید برا من؟؟؟» کمپوت بهشتی اش را سر می کشد و می گوید:« اتفاقا از همون زمان که شهید شدم دیدم هر دو پام قطع شده گفتم خدایا حالا چه جوری خودمو تو روز قیامت تا دم بهشت برسونم بعد یاد تو افتادم غصه نخور سفارش دادم یه زین برات بسازن هلو. تو فقط تا دم بهشت منو برسون من ریش گرو میذارم که تو رو به عنوان یابوم رد کنن.» این را می گوید صدای خنده اش با صدای گریه من قاطی می شود.

و از آسمان کسی ندا می دهد:«بنده شناس دیگری است.»

ماشین بیت المال بهشت

هو الحاسب

نه به دل گرفتم نه ناراحت شدم وقتی که گفت:«نه مادرجان مال بیت المال است نمی توانم.» در جواب درخواست من که گفته بودم:« مرا تا خانه می رسانی؟؟؟»

آخه ماشین سپاه بود.

آخه کار من شخصی بود.

آخه پسرم لقمه حرام از دستم نگرفته بود.

آخه پسرم رنگ امام به خودش گرفته بود.

.

.

.

آخه پسرم قرار بود عملیات بعدی شهید شود

تا آخر مرخصی اش دیگر نگذاشت پیاده تا سرکوچه ام بروم. تا پا از خانه بیرون می گذاشتم مرا می نشاند ترک موتور قراضه اش. هر قسمی هم می خوردم که جایی نمی روم به گوشش نمی رفت.

آخه فکر می کرد من به دل گرفتم. اما من که به دل نگرفته بودم.

الان که با پای دردناک می روم سر قبرش می گویم:« ننه جان اون زمون منو به زور می شوندی ترکت که خودت شهید شی. اگه فکر ننه ات هستی پاشو الان عصای این پای دردناکم بشو.»

با شرم لبخند می زند و می گوید:« اولا ننه جان شما خودت عصا داری دوما دنیای شما که لطفی نداره دو روزه بعدش تموم. من اینجا خودم با یه ماشین آنتیک از بیت المال خدا گرفتم منتظرت. هرجای بهشت خواستی بری خودم دربست می برمت ننه.»

لبخند میزنم اما دلگیرم.

از این دو روزی که او هر هفته می گوید و تمام نمی شود.

از علی مدد می گیرم و با عصا بدنم را بالا می کشم. پاهایم کرخت شده آرام به دنبال خودم می کشانمشان.

از پشت سر فریاد می زند:«غصه نخور ننه جان دیر نمیشه.»

بغضم می ترکد. من که به دل نگرفته بودم.

لطفا فاعل را مشخص کنید

هو البصیر

 

فرشته کاتبی در نامه اعمال زنی نوشت:« مادر، پسرش را که در پارچه سفیدی پیچیده بود در آغوش گرفت تا گریه اش آرام گیرد.»

فرشته ناگهان به یاد آورد که عین این جمله را چهل سال قبل نیز نوشته است برای همین دفتر را چهل سال به عقب زد تا آن را بیابد و مطمئن شود. سپس در بالای جمله یکی گذاشت و در پایین صفحه به توضیح آن پرداخت تا خدای ناکرده به دلیل بی دقتی او چیزی در صحنه محشر مبهم باقی نماند.

فرشته نوشت:« بنده این جمله را در چهل سال پیش نیز نوشتم ولی برای رفع ابهام باید عرض نمایم چهل سال پیش پسر تنها نوزادی بود که در داخل قنداقه سفید از گرسنگی به آغوش مادر پناه برده بود و اکنون پسر چند استخوانی است که در داخل کفن به آغوش مادر پناه برده تا غم بیست ساله مادر را آرام کند.»

 

تقدیم به مادرانی که از فرزندانشان نیز گمنام ترند