بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

برخورد نزدیک

یاهو

شاید وقتی مردیم نفسی از سر آسودگی بکشیم و بگوییم:« خب آنقدرها هم که فکر می کردیم چیز ترسناکی نبود.» اما الان ترسناک ترین چیزی است که می توانیم به آن فکر کنیم. مرگ تلخ ترین حقیقت زندگی است. و این تلخی خیلی زود خودش را به من نشان داد. من از کوچکترین نوه های یک خاندان هستم و تا حالا مرگ پنج شش تا از بزرگان خاندان را دیده ام. مرگ ترسناک است اما آدم های مصیبت زده ترسناک تر. اولین جایی که قامت مهیب مرگ خودش را نشان داد در مرگ دایی­ ام بود. و من وحشت زده بودم. چون خانواده­ام را نمی شناختم. تبدیل شده بودند به آدم هایی با چشم های قرمز و پف کرده که وقتی به هم می رسیدند ناله های جگرخراششان آدم را می ترساند. حتی به خاطر دارم وقتی مادرم می خواست بغلم کند از دستش فرار کردم. در آن لحظه آن انسان عزادار مادر من نبود. او عزیزش را از دست داده بود و نمی توانست این حقیقت را باور کند. با ناله ها و فریادهاش می خواست واقعیت ها را کنار بزند. مرگ به قلب او زخم زده بود و او نمی دانست چطور با این قضیه کنار بیاید. نمی دانست چطور دنیا را به قبل از این اتفاق برگرداند. مرگ، آدم های سالم را مجنون می کند. حرف ها و کارهایی از آنها  سر می زند که در جریان عادی زندگی دون شان خود می دانند. و همه این غم و ناامیدی ها سایه شوم مرگ را دل من ترسناک تر می کند. هیچ چیز به اندازه مرگ زندگی را متلاطم نمی کند. همیشه به خود و اطرافیان به چشم آدم هایی نگاه می کنیم که همیشه هستیم. قدم هایمان را روی مسیر آینده آنچنان محکم می گذاریم گویا تمام راه ابدیت برای ما هموار شده است. و بعد چشم باز می کنی و متوجه میشوی یکی از نزدیکت محو شد. انگار از ابتدا با تو نبوده. و تو نمی توانی باور کنی. غیرقابل درک است که تمام صلابت این زندگی و دنیا در لحظه ای فروریزد. گویا در خواب قدم برمیداری، همه چیز لحظه ای هستند و لحظه ای بعد هیچ. در این میان مرگ هر چقدر ناگهانی تر پذیرشش سخت تر.

دو روز پیش صدایی شبیه ناله و فریاد سکوت کوچه ما را برهم زد. اتاقم در زیرزمین جدای از بخش اصلی خانه است. دویدم داخل حیاط. صدا قصد خاموش شدن نداشت. هر لحظه ناله جدیدی به آن می پیوست. مادرم پرسید: کسی دعوایش شده؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. اما در دل احساسش می کردم. این ناله ها بوی مرگ می داد. این مرگ بود که در نزدیکی ما چنگ انداخته بود و انسانی را با خود برده بود. و این حال آدم هایی بود که با او زندگی کرده بودند. هراسان و درمانده. این پسر همسایه ما بود که روز دوازده فروردین را قبل از ما تمام کرده بود. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود اما او برای برای تمام عمر از زندگی پدر و مادر و همسرش غروب کرده بود. و این تاریکی چیزی نبود که آن ها باور کنند. پسرشان که پنج سال در نیروی دریایی خدمت کرده بود برای آخرین بار به جنوب رفته بود تا تسویه کنند. به خاطر نامزدش می خواست یک شغل آزاد در شهر خودمان شروع کند. در مسیر بازگشت مرگ زودتر از تمام رویاها و آرزوهای بیست و پنج ساله اش به او رسید. ناله های روز دوازدهم زمانی بود که خبر تلخ را به خانواده اش دادند. من ماجرا را از نمایشگر آیفون نگاه کردم. هنوز از ایستادن در کنار مصیبت زده ها واهمه دارم. آدم هایی که بوی مرگ از جان و تن شان بلند است. ردپای مرگ را می توانی روی زندگی شان ببینی. حیات که از تمام رنگ ها شاد برای آن ها به خاکستری گراییده است. من مادرش را دیدم که میان کوچه می دوید و هیچ راهی او را به پسرش نمی رساند. من پدرش را دیدم که کنار خانه ما زانوهایش خالی شدند و دستش روی دیوار کشیده شد تا آرام تر روی زمین بیافتد. من عروسش را دیدم که یک ساعت بعد بیهوش و نزار داخل آمبولانس گذاشته شد. من برادر دبستانی اش را دیدم که در میان فریاد خانواده با بهت همه را می نگریست. و چه چیزی غیر از مرگ می تواند اینگونه وحشیانه بیاید و زندگی ها را دگرگون کند؟ موهای سپید و صورت های تکیده و چشم های سرد و بی حرارت کمترین کاری است که مرگ با بازماندگان می کند. چه چیزی غیر از مرگ عزیزان این چنین می تواند ما را به مرگ خودمان نزدیک کند؟

سحر روز سیزدهم من هنوز بیدار بودم. هر مهمان تازه ای که می رسید صدای ناله ها جان دوباره می گرفت. من صدای مادر خانواده را از پشت در تشخیص می دادم. او چیزی غیر از همه تشخیص داده بود. او بخشی از عمر خود را از دست داده بود. فردا قرار بود بخشی از او داخل خاک گذاشته شود. پاره ای از جان که هر روز شاهد رشد و شکوفایی اش بود. این مصیبت در گلوی او رنگ و بوی دیگری داشت. و من نتوانستم تحمل کنم. دوست داشتم بخوابم. نمی خواستم مرگ مرا بیدار کند. من هنوز برای فهمیدن مرگ آماده نبودم. نمی خواستم این ناله های غم گوش های سنگینم را باز کند.

مرگ تصمیم های عجیبی برای ما می گیرد. و تنها وقت رفتن از قصدش آگاه می شویم. خیلی دیر. خیلی سخت. پایان بندی این دنیا در اختیار ما نیست. تنها در خیال می توانیم برای خودمان یک مرگ آرام و شیرین بعد از یک عمر زندگی شکوهمندانه تصور کنیم اما این مرگ است که ناگهان می آید و آتش را زیر تمام این خیال ها می گیرد. مرگ در انتهای کوچه بن بست زندگی منتظر ماست. او برای ما قلاب می گیرد و ما را به آن سوی دیوار جهان می رساند. و باقی مسیر این تنهایی است که ما را تا رسیدن به مقصود همراهی خواهد کرد.

امشب اولین شبی است که محمد خیامی در زیر خاک سرد بدنش را به امانت گذاشته است. با فاتحه ای روان این جوان را شاد کنید.

هیچ چیز به اندازه مرگ شکوهمند نیست. عزیزترین نوشته هایم آن هایی است که برای مرگ نزدیکانم نوشته ام. باز هم از مرگ خواهم نوشت. شاید این نوشته ما را برای ملاقات آماده تر کند.

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی