بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

شب برفی

هوالله

آرام ارام پلک هایم سنگینی می کند. ناگهان صدای انفجار از کوه کناری از خلسه بیرون می اوردم. سر بر می اورم و به مسیر مالرو نگاهی می اندازم. همچنان سکوت و تاریکی است. دستانم را جلوی صورتم می گیرم و بازدم را بیرون می دهم تا کمی صورت و دستان خشکیده و لختم گرم شود. سیاهه ی هیکل رضا از میان تاریکی و دانه های برف پیدا است که بی حرکت داخل سنگر تک نفره اش که تا کمرش را پوشانده ایستاده است. صدایش می زنم: اقا رضا تو هم شنیدی؟ خیلی نزدیک بود ها. جوابم را نمی دهد. بلندتر می گویم: حاجی هستی؟ خوابیدی؟ این بار به سمتم می چرخد و  مقداری برف از روی اورکتش به زمین می ریزد. می گوید: اره، شاید امشب واقعا یه خبرایی هست. ولی معلوم بود بی هوا زد.

-:کجا بودی؟ خوابت برده بود یا اینکه باز رفته بودی تو فکر ولایت و دختر اوس جعفرت.

-:نه بیدارم. حرف دخترو رو هم نزن. بابا من تو این گردان هم ولایتی زیاد دارم. کافیه فقط یکیشون بو ببره. برا دختر طفل معصوم حرف درست میشه. نه به باره نه به داره. عجب غلطی کردیم جلو تو سفره دلمون رو باز کردیم.

-: خیله خب بابا. حالا مگه چی شده تو این ظلمت کوه جز من و تو بدبخت که باید تا صبح الکی وایستیم کی میشنوه. پس چرا دفعه اول جوابمو ندادی.

-:هیچی بابا حواسم نبود. گیر دادی ها. درضمن اینقدم حرف نزن. بابا مگه نشنیدی حاجی داوودی چی گفت امشب عراق ممکنه پاتک بزنه. با این سروصدای تو بفهمن بیچاره مون میکنن.

-:برو بابا گرفتی خوابیدی باز حالا داره برا ما از ماموریت و حاجی داوودی صبح می کنه.

-: نخیر داشتم نماز می خوندم. حالا خوب شد. احمد جون هر کی دوست داری یه امشبو حواستو جمع کن بابا تا این ارتفاعو گرفتیم بیست تا شهید دادیم.ببینم می تونی امشب دو دستی تقدیم صدامش بکنی.

-: به به حاج اقا تقبل الله می فرمودید میومدیم مکبر وایستیم با فرشتگان الهی نماز شبو به جماعت می خوندیم.

جوابم را نمی دهد. برف شدت گرفته است. سرمای عذاب اور حتی از میان تمام لایه های لباسی که پوشیده ام گذشته است و بدنم را بی ختیار به لرزش وا میدارد. پاهایم حتی درمیان جوراب های پشمی کرخت شده است  و کم کم برف که خود را سانت به سانت بالا می کشد رطوبت را از شکاف پوتین کهنه ام به درون می کشد. مسیر باریک که سنگرهایمان در دو طرفش با فاصله پنج متر از یک دیگر قرار دارد کاملا در زیر برف پوشیده شده است. کم کم به صرافت می افتم که به سنگر استراحت که پانصدمتر پایین تر است برگردم و اتشی درست کنم. اگر می دانستم یک تک زدن به تدارکات اینقدر دردسر دارد از ده متری اش هم رد نم شدم. رضا همچنان ساکت رو به مسیر جاده ایستاده است. شاید نماز دیگری را شروع کرده است. مسیر باریک تنها راهی است که دو سلسله کوه موازی را از میان دره به همدیگر متصل می کند. و اینطور که مخبر ها خبر اورده بودند مثل اینکه امشب عراق ان سوی کوه تحرکاتی داشتند و ما اگر اتفاقی می افتد با بیسمی که تو سنگر عقبی بود باید خبر می دادیم. هیچ راهی که سرما را لحظه ای دور کند وجود نداشت. بدترین شرایط ان است که عضلاتت دیگر به اختیارت نیستند و به حتی حرکت دادن انگشتان پایت سخت ترین کار دنیا می شود. انوقت است که دیگر سوز سرما را نوک انگشتانت حس نمی کنی و بدن بی حست کم کم به خواب می رود و دیگر باید تو سرای باقی چشمانت را باز کنی.دستانم به کف جیب های اورکتم چنگ زده است تا همچنان سیتسم عصبی سوزن سوزن شدن نوک انگشتانم را مخابره کند. این حرف ها را قدیمی های گردان می گفتند که سال پیش سه شب تو محاصره افتاده بوند. درمیان محدوده یک در یک متر سنگر راه می روم. سنگینی سکوت منطقه و سرمای وحشیانه اخر تسلیمم می کند تا حرفم را به رضا بزنم: رضا... برف خیلی شدید شده. تا صبح خواسته باشیم اینجا باشیم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد. سرفه سنگین از گلویش بلند می شود و می گوید: خوب میگی چکار کنیم. هنوز سه ساعت مونده. گوئی اصلا رضا سرما را احساس نمی کند. این مقرراتی بودنش حرصم را درمی اورد. می گویم: عجب غلطی کردم رفتم سر وقت تدارکات. لامصب حاجی صادقی بو برده بود از دفعه قبل کمین کرده بود برام. تو چکار کردی حاجی داوودی امشب اینجا تبعیدت کرده؟ مثل اینکه رضا هم از جلو کمی خاطر جمع شده است می گوید: من...من خودم داوطلب شدم... حاجی فک می کنه من بخاطر هیکلم به درد گردان نمی خورم...تو همین عملیات اصلا کار دستم نداد... برا همین داوطلب برا نگهبانی که خواست تو هوا زدمش... خودشم چشماش چار تا شده بود من قبول کردم. اوضاع را مناسب می بینم پس حرفم را می زنم: ببین رضا جان... اینطور که معلومه با این برف امشب عراقی هم گرفتن زیر پتو خوابیدن...تو تازه تو گرودان ما اومدی... این حاجی کلا مدلش همنیطوره هرجا رو می گیریم تا یک ماه بعدش فکر میکنه عراق می خواد پاتک بزنه... بیا برگردیم سنگر استراحت. از همون جا مواظبیم. دوباره صمیمت از صدایش می رود و محکم می گوید: نخیر...هیچی معلوم نیست... اومدیم و حمله کردن اونوقت جواب این همه زحمت نیرو ها همش میره به باد...بابا به خودت انیقدر تلقین نکن سرده... چشم رو هم بذاری این سه ساعتم تموم میشه. با اینکه هیکل و سنش کمتر از من است ولی مثل پدر ها حرف می زند. عصبانی میشوم. دوباره شروع می کنم به قدم زدن ولی سوز سرما تا استخوان هایم را به دندان گرفته است و ول نمی کند. اخرین تلاشم را هم می کنم: رضا بیا برگردیم... تو این سرما می میریم. اگه حاجی چیزی گفت من خودم جوابشو میدم. ولی جوابش باریکه امید را هم قطع میکند: تو میخای برگردی برو...ولی من به حاجی قول دادم. با عصانیت از سنگرم بیرون می زنم و می گویم: خیله خب خودت خواستی. همینجا وایستا تا حاجی بیاد مدال افتخارو به سینه ات بکوبه. برف زیر پوتین هایم خرت خرت خورد می شود و در دل تاریکی جلو می روم. لحظه ای برمیگردم و نگاهش می کنم همچنان به مسیر چشم دوخته است. فریاد میزنم: من رفتم ها...دیوونه بازی در نیاور پاشو بیا...امشب خبری نیست. لحظه ای برمیگردد و با چشمان درشت و قهوه ایش نگاهم میکند ولی حرفی نمی زند. سکوت بیشتر حرصم را در می اورد. خودم را به سنگر استراحت میرسانم. مقداری چوپ داخل پیت حلبی هست. به زحمت با چوب ها کمی خیس شده اند اتش روشن می کنم و با چشمانی که از دود اتش خیس شده اند در کنار اتش کز می کنم و لحظاتی بعد در هاله نور و گرمای ضعیف سنگر خوابم می برد.

از سرما بیدار میشوم. اتش خاموش شده است. تاریکی بیرون نشان می دهد که هنوز خورشید طلوع نکرده ولی برف همچنان میبارد. به یاد رضا می افتم. به اسلحه ام چنگ می زنم و به سرعت به بیرون می دوم. چند بار بر روی برف لیز می خورم. ولی نگرانی باعث میشود به برف ها چنگ بزنم و دوباره برخیزم. از دور سنگرش را می بینم. خالی است. قلبم خود را به سینه می کوبد. خودم را به جلو سنگر می اندازم و میبینم که داخل سنگر نشسته است. لحظه ای دلم ارام می گیرد. اسلحه اش را روی سینه محکم بغل کرده است. دست روی شانه اش می گذارم و تکانش می دهم و می گویم: پاشو اقا رضا... من به جات هستم. با فشار دستم به پهلو روی زمین می افتد. بر روی پلک و سبیل تازه سبز شده اش لایه ای از شبنم یخ زده است. گیج می شوم. اورکتش را چنگ می زنم وحشیانه تکانش می دهم. فریاد میزنم: رضا...رضا...پاشو دیگه... پاشو...مسخره بازی درنیار... پاشو دیگه الان حاجی میاد. بی اختیار چشمانم خیس میشود. صورت سردش روی برف ها باقی می ماند. کاغذی میان دستش مچاله شده. ناامید از میان دست سرخ و سفت شده اش بیرون میکشم. با خطی کج و معوج و درهم نوشته است: به حاجی بگید من تلاش کردم...خداروشکر کسی امشب از اینجا نمیگذره.یاعلی

  • محمد عربی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی