بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

بک پک آشیخ

و جاء من اقصی المدینۀ رجل یسعی قال:«یا قوم!اتّبعوا المرسلین»

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرگ تدریجی یک لبخند

درست است که من دیروز خیلی چیزها داشتم ولی مهم ترین چیزی که داشتم لبخندی بود که دیگر امروز به زور هم نمی توانم بنشانمش. دیروز برای اینکه لبخندی داشته باشم در هر دقیقه می توانستم بهانه ای ریز و درشت جور کنم و به قول مادر نمکی بریزم. دیروز می توانستم اسمم را بلند و رسا برای برادرم که تازه زبان باز کرده بود بگویم و او هر بار با صدای نازک و کودکانه اش ان را اشتباه بگوید تا بهانه ای شود برای خندیدن من. دیروز من می توانستم دوباره در خانه خرابکاری بکنم وقتی مادرم مرا صدا می زد در پشت پرده پنهان شوم و زیر لبی به شیطنت خود بخندم. دیروز من می توانستم وقتی پدر برمی گشت به سوی او بدوم تا مرا بر شانه خود گذارد و با دستان قوی خود مرا در میان اسمان وزمین تاب دهد و من از خنده غش کنم. دیروز من و خواهرم در میان درختان زیتون می دویدیم و بی هیچ دلیلی می خندیدیم. آری، من دیروز همه اینها را داشتم تا اینکه سوتی ممتد و وحشی راه اسمان را شکافت و موشکی نفرین شده را بر سر خانه ما فرود اورد. و انگاه هیچ نماند ومن ماندم بی هیچ لبخندی. و امروز تنها دارایی من تکه های اجری است که در جیب های خود گذاشته ام برای انتقام. قلبم تهی از هرگونه احساسی سکوت کرده و شعله های خشم را به دستانم به امانت سپرده تا در میان تکه های خانه مان بگردد و یکی را انتخاب کند. بغض در گلویم پرتاب سنگی می شود که در فاصله دو متری سرباز صهیونیسم به ارامی به زمین می خورد و کمی دلم را آرام می کند. اما نه انقدر ارام، که راهی برای لبخند باز کند. به تکه اجری که در دست دارم نگاه می کنم. قطره ای خون از حادثه دیشب بر رویش به یادگاری مانده. کاش می دانستم این قطره مال کدام یک از عزیزانم است. تکه اجر با فریادم رها می شود و می رود تا تمامی ظلمت ها را درهم شکند. لکن او را نمی بینم که کجا فرود می اید زیرا گلوله ای سربی قبل از ان سینه ام را می شکافد و راهی خونین به سوی قلب سردم باز می کند. و فردا این ما هستیم که در میانی خاکی تیره هم اغوشش هم خفته ایم. و تنها برایمان لبخندی خسته از جهانی سرد باقی مانده است.  

کمپوت در طویله بهشت

هو الحبیب

همانطور که دهانش پر است دستانش را بالا می برد و با لودگی خاص خودش می گوید:« ای خدا یعنی می شود ما هم شهید بشیم بیاییم از کمپو تای بهشت بخوریم.» می خندم و می گویم:« حداقل کمپوتی که از تدارکات تک زدی بذار زمین بعد این دعا رو بکن.» نیشش باز می شود و دوباره انگشتانش را داخل قوطی کمپوت می گرداند. می گویم:« اصغر جان نترس خدا همین الان برات یه جا تو طویله بهشت رزرو کرد. بیست بیسته. وسط دو تا یابوی بهشتی جاتو پهن کردن.» اب ته کمپوت را هم سر می کشد و می گوید:« داداش من همون طویله بهشت، برای ما بهتره، نکنه توقع داری تو بهشتم بیام قیافه ی شماها رو تحمل کنم. من که مطمئنم همون جا هم شماها ول کن نیستید. باز نصف شب تو بهشتم شروع می کنید عر زدن و ناله کردن که خدا ما رو ببخش بعد ادم میخاد بیاد بیرون چارتا فحش بده مگه ساکت شید می بینی زیرپوش حریر بهشتی ادم رو هم دزدند که برن مخلصانه باز برا ادم بشورن. یکی نیس بگه اخه مگه زیرپوش حریرم شستن داره اونم تو جوی شیر عسل. بعد ادم با خودش می گوید حداقل یه لنگ کفش پرت کنیم شاید ساکت بشن نگاه می کنی می بینی کفش بهشتیتو گرفتن واکس زدن مرتب گذاشتن جلو قصرت. بابا مگه کفش بهشتی هم واکس می خواد آخه؟؟؟والّا به خدا. حالا ما که طویله ایم ولی تو میری می بینی. فقط من موندم نامرد واکس از کجا گیر میاره تو بهشت؟!!!» به شوخی مشتی نثارش می کنم که جاخالی می دهد. اینها همه کارهای خودش است که به ریش دیگران می چسباند.

سر قبرش می نشینم بعد از چند تقه و چند سوره که زیر لب بلغور می کنم می گویم:«اصغر اقا تو طویلتون جاندارید برا من؟؟؟» کمپوت بهشتی اش را سر می کشد و می گوید:« اتفاقا از همون زمان که شهید شدم دیدم هر دو پام قطع شده گفتم خدایا حالا چه جوری خودمو تو روز قیامت تا دم بهشت برسونم بعد یاد تو افتادم غصه نخور سفارش دادم یه زین برات بسازن هلو. تو فقط تا دم بهشت منو برسون من ریش گرو میذارم که تو رو به عنوان یابوم رد کنن.» این را می گوید صدای خنده اش با صدای گریه من قاطی می شود.

و از آسمان کسی ندا می دهد:«بنده شناس دیگری است.»